به مغازه یک‌کلام برو

به مغازه يك‌كلام برو

به مغازه یک‌کلام برو

این خاطره را از یکی از تجار بزرگ قم نقل می‌کنم. او برایم گفت «من و پدرم  در کار کاسبی خیلی جدی بودیم؛ به‌ویژه پدرم که گاهی من از کارهای او خجالت می‌کشیدم. در بازار، ما اولین مغازه‌ای بودیم که باز می‌کردیم و آخرین مغازه‌ای هم بودیم که می‌بستیم. تازه آن موقع که در را می‌بستیم، داخل مغازه می‌ماندیم و جنس‌ها را برای روز بعد مرتب می‌کردیم. با این حال، سر سال که حساب می‌کردیم، می‌دیدیم چیزی برایمان نمی‌ماند. جالب این‌ بود که ما اجناس را به هر قیمتی که می‌توانستیم می‌فروختیم؛ از ده برابر قیمت خرید تا قیمت خرید! این اقتضای فن کاسبی بود که مشتری نباید رد شود. بر این اساس، اگر یک مشتری خیلی هم چانه می‌زد برای این‌که او را رد نکنیم و مشتری از دست نرود و پایش به مغازه دیگر باز نشود، تا قیمت خرید، قیمت را پایین می‌آوردیم تا راضی شود.

روحانیون هم به مغازه ما رفت‌وآمد داشتند و این مشکل بی‌برکتی مغازه‌ را با علمای بسیاری در میان گذاشته بودم. هر کس هم به‌ نکته‌ای اشاره کرده بود، ولی من قانع نشده بودم و مشکلمان هم‌چنان باقی بود. تا این‌که روزی کسی از طرف حاج‌آقا حسین فاطمی قمی(ره) که از شاگردان مرحوم حاج‌میرزا جوادآقای تبریزی بود و شب‌های جمعه درس اخلاق داشتند، نزد ما آمد که حاج‌آقا می‌گویند فلان کار را برای ما انجام بدهید. ما هم قبول کردیم و آن کار را پذیرفتیم.

یک روز صبح حدود ساعت ده بود که به منزل ایشان رفتم. دیدم ایشان در ایوان نشسته‌اند. تا من را دیدند و جواب سلامم را دادند، از من پرسیدند: فلانی کار آن بنده خدا را انجام دادی؟ گفتم بله حاج‌آقا! ولی ما بازاری‌ها برای کسی کار مجانی انجام نمی‌دهیم! آمده‌ام حق دلالی آن کار را بگیرم. وقتی پرسیدند چه می‌خواهی؟ مشکلم را مطرح کردم. حاج‌آقا حسین فرمودند «اگر می‌توانستی اطراف پولت‌ را از شش جهت، بتون‌آرمه کنی، برایت می‌ماند، ولی این کار امکان ندارد. شما که نمی‌توانی خرج نکنی؛ چون خرید و فروش داری. وقتی بی‌انصافی کردی، خدا از هزار سوراخ آن پولی را که با بی‌انصافی به دست آوردی از دستت درمی‌آورد. پس برو و باانصاف باش!» می‌گفت این حرف، خیلی به دلم نشست. وقتی از منزل ایشان به طرف مغازه می‌رفتم یک تابلوی «یک‌کلام» گرفتم و بالا سرم توی مغازه نصب کردم و از آن به بعد با خودم عهد کردم برای هر تومان فقط یک ریال سود بگیرم و هرکس هم چانه می‌زد، می‌گفتم یک‌کلام.

می‌گفت: در ابتدا دویست‌ مشتری روزانه من، بیست‌ مشتری شد که آن‌ها هم معمولاً کسانی بودند که با برخورد اولیه ما و شنیدن جمله «یک‌کلام» از جلوی مغازه ما رد می‌شدند، ولی بعد از این‌که همه بازار را می‌گشتند و می‌دیدند که جنس ما از همه ارزان‌تر است، برمی‌گشتند و از ما خرید می‌کردند. من مأیوس نشدم و کم‌کم آن بیست‌ مشتری زیاد و زیادتر شدند تا جایی که دیگر نمی‌توانستیم جواب مشتری‌ها را بدهیم. کم‌کم حتی دیگر کاسب‌ها هم از مغازه من خرید می‌کردند؛

چون من آن‌قدر سود کم می‌گرفتم که دیگران می‌دیدند که برایشان صرفه نمی‌کند که از تهران جنس بخرند و من در قم عمده‌فروش شده بودم. آن‌قدر خوش‌اعتبار شده بودم که تجار بزرگ وقتی از خارج برایشان جنس می‌آمد به من زنگ می‌زدند که چه‌قدر می‌خواهی تا برایت بفرستیم و اصلاً صحبت از پول نمی‌‌کردند.»

بنده نیز به یاد دارم که از اثر این انصاف،‌ مغازه ایشان بسیار شلوغ بود و اصلاً مغازه ایشان به «یک‌کلام» معروف شده بود و همه می‌گفتند اگر می‌خواهی جنس خوب و به قیمت مناسب تهیه کنی به مغازه یک‌کلام برو!

راوی: آیت‌الله غلام‌رضا فیاضی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا