خارج از خانه هوا تاریک و سرد بود و باران حتی برای یک دقیقه بند نمی آمد. ولی در اتاق پذیرایی خانه ی شماره ی ۱۲ در خیابان کاستبل محیطی زیبا و گرم بود. آقای وایت پیر و پسرش هربرت شطرنج بازی می کردند و خانم وایت نشسته یود و آن ها را نگاه می کرد. پیرزن خوشحال بود چون پسرش و شوهرش دوستان خوبی برای هم بودند و آن ها دوست داشتند با هم باشند. پیرزن با خود فکر می کرد «هربرت یک پسر خوبی است» «ما سال های زیادی را برای به دنیا آمدنش صبر کردیم و من تقریباً ۴۰ ساله بودم وقتی که هربرت متولد شد ولی ما خانواده ی خوشحالی هستیم» و آقای وایت در همین هنگام لبخندی زد.
درست است. هربرت جوان بود و بسیار می خندید و پدر و مادرش نیز با او می خندیدند. آنها خانواده ی پولداری نبودند ولی یک خانواده ی کوچک شاد بودند. هربرت و آقای وایت صحبت نمی کردند چون با دقت داشتند بازی می کردند. اتاق ساکت بود ولی باران صدای بدی را ایجاد کرده بود و آن ها صدای باران را از پشت پنجره ها می شنیدند. ناگهان آقای وایت گفت «به صدای باران گوش دهید».
هربرت جواب داد: امشب شب بدی است. امشب شب خوبی برای بیرون رفتن نیست. آیا دوست شما آقای تام موریس امشب اینجا می آید؟
آقای وایت: بلی، درست است. او حدوداً ساعت ۷ می آید ولی شاید باران …
آقای وایت صحبتش را تمام نکرد چون هربرت صدایی را شنید.
هربرت گفت: گوش کنید. کسی پشت در است الان
آقای وایت گفت: من صدایی نشنیدم . ولی از صندلی اش بلند شد و رفت که در خانه را باز کند و خانم وایت بلند شد تا اتاق را مرتب کند.
آقای وایت: بفرمائید تام. خیلی عالی است که شما را امشب می بینم ولی چه شب بدی است. کتت را به من بده و بیا داخل اتاق پذیرایی. آن جا گرم و زیبا است. در جلویی باز بودو هربرت و خانم وایت احساس سرما کردند. سپس آقای وایت با یک مرد بزرگ که صورتی سرخ رنگ داشت به خانه برگشت. این مرد همان تام موریس دوست آقای وایت بود. آقای وایت به همسر و پسرش گفت «من و تام در دوران جوانی با هم دوست بودیم ما قبل از اینکه تام به هند برود با هم بودیم. سپس آقای وایت همسر و پسرش را به تام معرفی کرد.
تام گفت: خوشحالم از ملاقات شما و خانم وایت جواب داد: ما نیز از ملاقات شما خوشحالیم لطفاً بفرمائید بنشینید.
آقای وایت: بلی، بفرمائید آنجا. آنجا گرم و زیباست.
تام: متشکرم و تام آنجا نشست.
آقای وایت: اگر مایلید کمی نوشیدنی بخوریم (بنوشیم). شما الا سرد هستید و باید چیز گرمی بنوشید.
سپس آقای وایت یک شیشه نوشیدنی آورد و با دوستش مشغول خوردن و صحبت کردن شد.
این خانواده کوچک با علاقه به صحبتهای تام گوش می کردند و او نیز داستان های عجیب زیادی را برای آنها گفت. بعد از مدتی تام صحبت کردنش را متوقف کرد و آقای وایت به پسر و همسرش گفت: «تام برای مدت ۲۱ سال در هندوستان سرباز بوده. هند کشور عالی است.
هربرت: بلی. من دوست دارم آنجا بروم.
مادرش (خانم وایت) به حالت گریه افتاد و نگران بود و آهی کشیده چون نمی خواست پسرش را از دست بدهد. آقای وایت گفت من هم می خواستم به هند بروم ولی …
تام به سرعت جواب داد: اینجا برای تو بهتر است و آقای وایت گفت: «ولی تو چیزهای عجیب و بسیار شگفت انگیز زیادی در هند دیده ای. من هم روزی می خواهم آن ها را ببینم.
تام بعد از شنیدن این حرف وایت نوشیدنی اش را زمین گذاشت و به حالت گریه گفت «اینجا بمان».
ولی آقای وایت حرف هایش را متوقف نکرد و گفت: «اما داستان های تو خیلی جالب بودند». «راستی در مورد پنجه ی میمون چه چیزی می خواستی بگی؟»
تام به سرعت جواب داد: «هیچی» «چیز مهمی نیست».
خانم وایت گفت: «پنجه ی میمون؟»
هربرت: آقای موریس زود باشید. راجع به پنجه برای ما بگو.
موریس به نوشیدنی که در دستش بود نگاه کرد ولی دوباره آن را زمین گذاشت و به آرامی دستش را داخل جیب کتش برد و خانواده ی وایت به او نگاه می کردند.
خانم وایت به حالت گریه گفت: آن چیست؟ آن چیست؟
موریس چیزی نگفت و دستش را از جیبش بیرون آورد و خانواده ی وایت با دقت تمام داشتند به او نگاه می کردند و در دستان تام یک چیز کوچک و کثیف را دیدند.
آقای وایت عقب عقب رفت و خیلی نگران بود ولی هربرت پنجه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. آقای وایت از دوستش پرسید «خیلی خوب، اون چیه؟»
تام جواب داد: به دقت به آن نگاه کن. او یک پنجه ی کوچک است یک پنجه ی میمون.
هربرت: یک پنجه ی میمون! و هربرت خندید و از تام پرسید: چرا شما یک پنجه ی میمون در جیبتان حمل می کنید؟
تام گفت: ای پنجه ی میمون جادویی است.
هربرت دوباره خندید ولی تام گفت: نخند پسر. بدان که تو جوان هستی ولی من پیرم و در هند چیزهای عجـیب زیادی دیده ام. تـام برای یک دقیـقه صـحبت نکرد و سپس گفت: این پنـجه ی میمون می تواند چیزهای عجیب و شگفت انگیزی انجام دهد. یک پیرمرد هندی این پنجه را به یکی از دوستان من داده بود. دوست من نیز سرباز بود. این پنجه جادویی است چون که این پنجه می تواند ۳ تا آرزو را برای ۳ نفر برآورده کند.
هربرت گفت: خیلی عالیه
تام گفت: ولی این ۳ آرزو همیشه ناخوشی به خود به دنبال دارند.
تام گفت: پیرمند هندی می خواست به ما یاد بدهد که هرگز خوب نیست که بخواهیم چیزها را تغییر دهیم.
هربرت پرسید: خوب دوست شما ۳ تا آرزو کرد؟
موریس به آرامی جواب داد: «بلی» و سومین یعنی آخرین آرزوی او موجب شد تا بمیرد.
آقا و خانم وایت به داستان گوش می کردند و نگران بودند و هربرت پریسد: اون مرد مرد؟
تام: «بلی، او خانواده ای نداشت بنابراین وقتی که او مرد وسایلش به من رسید. در میان وسایلش این پنجه ی میمون نیز وجود داشت ولی او قبل از اینکه بمیرد در مورد پنجه چیزهایی به من گفت:» و سپس تام به آرامی صحبتش را قطع کرد.
هربرت پرسید: ۲ تا تقاضای اول اون چی بود؟ اون چه چیزی می خواست؟
تام گفت: «نمی دونم اون به من نگفت. برای یکی، دو دقیقه همه ساکت بودند ولی هربرت گفت: آقای تام شما چطور؟ آیا ۳ تا آرزو کرده اید؟
تام: بلی، من جوان بودم و می خواستم خیلی چیزها داشته باشم، یک ماشین پرسرعت، پول …. سپس تام برای یک دقیقه صحبتی نکرد سپس به سختی گفت: «همسرم و پسرم در یک تصادف ماشینی مردند. بدون آن ها من پول را نمی خواستم بنابراین در نهایت من آرزو کردم پولم را از دست بدهم ولی آن ها را به دست آورم ولی خیلی دیر شده بود. همسرم و پسرم مرده بودند.
اتاق یک دفعه خیلی ساکت شد. خانواده ی وایت به صورت ناراحت تام نگاه می کردند. سپس آقای وایت گفت: الان پنجه را برای چه کاری می خواهی؟ الان که لازم نداری پنجه را. می تونی اون را به کس دیگر بدهی.
تام: «چطور می تونم آن را به کس دیگر بدهم. این پنجه با خود ناراحتی به همراه می آورد.
وایت: خوب، اون را بده به من. شاید این دفعه …
تام به گریه افتاد و گفت: نه، تو دوست منی، من نمی تونم آن را به تو بدهم و بعد از یک دقیقه سکوت تام دوباره گفت: «من نمی تونم اون را به تو بدهم ولی اگر خودت بخواهی می توانی آن را برداری» اما به یاد داشته باش که این پنجه نحس است و بدبختی می آورد. آقای وایت به حرف های تام توجهی نکرد. تام ناراحت به نظر می رسید ولی آقای وایت نمی خواست صبر کند و از دوستش پرسید: «الان چه کار کنم؟»
هربرت با خنده گفت: پدر، بیا، یک آرزو بکن.
تام جواب نداد و آقای وایت دوباره سؤال کرد: «چه کار کنم؟»
ابتدا تام جواب نداد ولی در نهایت به آرامی گفت: «خوب! ولی به یاد داشته باش! مواظب باش! فکر کن قبل از اینکه آرزویی کنی.
وایت: باشه
تام: پنجه را در دست راستت بگیر و آرزو کن اما …
هربرت گفت: بلی ما می دانیم. پدر مواظب باش.
درست همان لحظه خانم وایت بلند شد که شام را تهیه کند و شوهرش به او نگاه کرد و لبخندی زد و به او گفت: بیا، کمکم کن چه آرزویی می توانم بکنم. البته در حال حاضر مابه پول نیاز داریم.
خانم وایت خندید ولی برای لحظه ای به فکر رفت و گفت: من کم کم دارم پیر می شوم و بعضی اوقات برایم مشکل است که کارها را انجام بدهم. شاید من به ۴ دست نیاز دارم و نه ۲ تا. آره همین خوبه به پنجه بگو به من ۲ تا دست دیگر هم بدهد. آقای وایت گفت: باشه و پنجه را برداشت و در دست راستش گرفت. همه به او نگاه می کردند و او لحظه ای مکث کرد و تا خواست آرزویش را بیان کند تام گفت (به حالت گریه): نه این آرزو را نکن رنگ و روی آقای موریس سفید شده بود. هربرت و مادرش خندیدند ولی آقای وایت به صورت تام نگاه کرد. آقای وایت نگران شد و پنجه ی میمون را در جیبش گذاشت. بعد از لحظاتی آن ها پشت میز نشستند و شروع به خوردن شام کردند. تام داستان های جالبی درباره هند به آن ها گفت. آن ها پنجه ی میمون را فراموش کرده بودند چون داستان های تام خیلی جالب بود و آن ها درباره هند سؤالات زیادی پرسیدند. وقتی که آقای موریس بلند شد که خانه را ترک کند دیر وقت بود. موریس گفت: «متشکرم شب خوبی داشتیم» و به خانم وایت گفت: «شام خوبی بود». آقای وایت جواب داد برای ما هم یک شب خوب بود. داستان های شما خیلی جالب بودند زندگی ما خیلی مهیج نیست و ما پول زیادی نداریم که هند را ببینیم بنابراین خواهش می کنم دوباره به زودی پیش ما بیا. تو می توانی داستان های دیگری نیز به ما راجع به هند بگویی. سپس تام کفش را پوشید و خداحافظی کرد و در حالی که باران می بارید بیرون رفت.
نیمه های شب بود و در اتاق پذیرایی گرم خانواده ی وایت نشسته بودند و درباره ی داستان های تام صحبت می کردند. آقای وایت گفت: هند کشور بسیار خوبی است. چه داستان های مهیجی تام گفت. چه شب خوبی بود.
خانم وایت بلند شد که چیزهایی را به آشپزخانه ببرد ولی متوقف شد و به حرفهای هربرت و پدرش گوش کرد.
هربرت گفت: «آره، موریس داستان های جالبی گفت ولی بعضی از آن ها دروغ بودند. خانم وایت گفت: «بسه هربرت».
هربرت با خنده پاسخ داد: «مادر، آن داستان راجع به پنجه ی میمون دروغ بود. یک پنجه ی کوچک و کثیف هیچ گاه نمی تواند جادویی باشد ولی داستان خوبی بود.»
مادرش گفت: «خوب، من فکر می کنم حق با تو است هربرت».
آقای وایت به آرامی گفت: من نمی دونم شاید داستان او درست بود. بعضی اوقات چیزهای عجیب اتفاق می افتند. خانم وایت به شوهرش نگاه کرد و با عصبانیت گفت: «بابت آن پنجه پولی به تام دادی؟»
شوهرش جواب داد: «بله من پولش را دادم ولی زیاد نبود و در ابتدا او نمی خواست پول را بگیرد او پنجه را می خواست.
هربرت با خنده گفت: حالا دیگر نمی تونه پنجه را داشته باشه. اون الان پنجه ی ما است و ما قرار است ثروتمند و خوشحال شویم. پدر بیا یک آرزو بکن. آقای وایت پنجه را از جیبش بیرون آورد و گفت: «باشه ولی چه آرزویی کنم؟ ما همه چیز داریم، تو، مادرت. چه چیزی نیاز دارم؟»
هربرت با سرعت پاسخ داد: البته پول، ما به پول نیاز داریم. شما همیشه به پول فکر می کنید و این به خاطر این است که ما از آن زیاد نداریم. با پول میشه این خانه را خرید. این خانه می تواند مال شما باشد. زود باش پدر. آرزو کن برای ۳۰ هزار پوند پول!
هربـرت دیگـه صـحبت نکرد و پدر پـیرش برای لحـظه ای فـکر کرد. اتاق ساکت بود و آن ها می توانستند صدای باران را بشوند که به پنجره ها می زد. سپس آقای وایت پنجه را در دست راستش گرفت، نگران بود ولی به زنش نگاه کرد و او نیز به وایت لبخندی زد و گفت: «زود باش».
آقای وایت به آرامی و با دقت گفت: من آرزوی ۳۰ هزار پوند پول می کنم و ناگهان شروع به گریه کرد و خانم وایت و هربرت به طرف او رفتند. هربرت پرسید: «پدر موضوع چیه؟»
آقای وایت با گریه جواب داد: «پنجه تکان خورد. پنجه ی میمون تکان خورد».
آن ها به پنجه نگاه کردند. پنجه الان روی میز بود و در دستان وایت نبود. خانواده به آن نگاه کردند و منتظر شدند ولی پنجه دوباره حرکتی نکرد. به همین دلیل آن ها، نشستند و دوباره منتظر شدند. چیزی اتفاق نیفتاد. صدای باران بدتر شده بود و اتاق دیگر زیبا و گرم نبود. خانم وایت گفت: هوا سرد است برویم بخـوابیم. آقای وایت جوابی نداد و در نهایت هربرت گفت: «خوب پولی در کار نیست پدر. قصه ی دوست شما دروغ بود». ولی آقای وایت دوباره جوابی نداد به آرامی نشست و چیزی نگفت.
بعد از مدتی خانم رایت به شوهرش گفت: «خوبی؟»
خانم وایت گفت: ما به پول نیاز داریم ولی آن را به دست نخواهیم آورد. من خسته ام می روم بخوابم. بعد از اینکه خانم وایت رفت هربرت و آقای وایت نشستند که سیگاری بکشند.
سپس هربرت گفت: «من هم می روم بخوابم شاید پول در کیسه ای زیر تخت خواب من باشد. شب بخیر پدر» و سپس هربرت نیش خندی زد و از اتاق خارج شد.
آقای وایت پیر در اتاق پذیرائی سرد نشست برای مدت زیادی. شمع خاموش شد و آن جا تاریک بود ناگهان آقای وایت صورتی را پشت پنجره دید به سرعت دوباره نگاه کرد ولی دیگر چیزی ندید. خیلی ترسید. به آرامی بلند شد و اتاق تاریک و سرد را ترک کرد.
صبح روز بعد خورشید زمستانی از وسط پنجره به درون تابید و خانه دوباره زیبا و گرم شد. آقای وایت بهتر شده بود و لبخندی به زن و پسرش داد. همگی نشستند تا صبحانه بخورند و شروع کردند به صحبت کردند راجع به آن روز. پنجه ی میمون روی میز کوچک نزدیک پنجره بود ولی کسی به آن نگاه نمی کرد و کسی راجع به آن فکر نمی کرد.
خانم وایت گفت: من امروز می روم خرید کنم می خواهم شام خوبی درست کنم و سپس از آقای وایت پرسید: «با من می آیی خرید؟» آقای وایت پاسخ داد: نه من می خواهم صبح آرامی را داشته باشم می خواهم روزنامه بخوانم. هـربـرت گفت: «من امروز غروب نمی خواهم بیرون بروم بنابراین امشب زود می خوابم دیشب خیلی دیر خوابیدیم.
خانم وایت گفت: «پس امشب راجع به پنجه ی میمون داستانی نخواهیم گفت! «و سپس با حالت عصبانی از شوهرش پرسید: «چرا ما به حـرف های دوسـت تو گوش کردیم» یک پنجه ی میمون چیزی نمی تواند به ما بدهد. صحبتش را متوقف کرد ولی آقای وایت و هربرت به او جوابی ندادند.
سپس به آرامی گفت: «۳۰ هزار پوند!» «ما به آن نیاز داریم».
همین لحظه هربرت به ساعت نگاه کرد و بلند شد و با تمسخر گفت: «من دارم می رم سر کار شاید پست چی مقداری پول برای شما بیاورد و من مقداری از آن را می خواهم» سپس هربرت و مادرش خنده ای رد و بدل کردند.
آقای وایت گفت: «نخند. تام وریس از دوستان قدیمی من است و فکر می کند که داستان درست است شاید همین طور باشد.»
هربرت دوباره خندید و گفت: «مقداری از این پول را برای من بگذارید.»
مادرش به او خندید و با او رفت تا او را بدرقه کند.
هربرت با خوشحالی گفت: «خداحافظ مادر. شام خوبی درست کن. من بعد از این کار خیلی گرسنه خواهم شد.»
مادرش جواب داد: «من می دونم حق با توست».
هربرت خانه را ترک کرد و به سرعت به سمت پایین جاده رفت. مادرش برای مدتی جلوی در ایستاد و به او نگاه کرد. آفتاب زمستانی گرم بود ولی ناگهان مادرش احساس سرما کرد.
خانم وایت به آرامی به داخل خانه برگشت. آقای وایت به او نگاه کرد و چیزهای عجیبی در صورتش دید و پرسیدک «موضوع چیه؟»
خانم وایت گفت: «هیچ چی و رفت که صبحانه اش را تمام کند. خانم وایت دوباره در مورد صحبتهای تام به فکر فرو رفت و ناگهان به شوهرش گفت: «دوست تو دیشب زیاد نوشید! یک پنجه ی میمون! چه داستان عجیبی!
آقای وایت به او جواب نداد و درست در همین لحظه پست چی رسید. او ۲ تا نامه برای آن ها آورد ولی داخل هیچ یک از آن ها پولی نبود. بعد از صبحانه آن ها پول و پنجه ی میمون را فراموش کردند. مدتی بعد در همان روز نزدیک ساعت ۱ بعدازظهر آقا و خانم وایت نشستند که نهار بخورند و دوباره راجع به پول شـروع به صـحبت کردند. آن ها پول زیادی نداشتـند بنابراین همـیشه (اغلب) راجع به آن صحـبت می کردند. خانم وایت گفت: «یعنی آیا ما ۳۰ هزار پوند نیاز داریم؟»
آقای وایت جواب داد: «اما امروز صبح که پول نیامد بهتر است آن را فراموش کنیم و سپس گفت: «ولی پنجه ی میمون حرکت کرد در دستان من. آره داستان تام درست است.
خانم وایت گفت: تو خیلی آن شب نوشیدی (نوشیدنی با الکل) شاید پنجه حرکت نکرده و تو این طور احساس کردی.
آقای وایت با حالت عصبانی گریه کرد و گفت: «ولی اون حرکت کرد».
ابتدا خانم وایت جوابی نداد ولی سپس گفت: «هربرت راجع به اون خندید.» ناگهان ساکت شد و بلند شد و رفت به طرف پنجره. آقای وایت پرسید: «موضوع چیه؟»
خانم وایت گفت: «یک مرد جلوی در خانه است مرد عجیبی است و خیلی بلند قد است و خوش تیپ است. او دارد به خانه ی ما نگاه می کند. آقای وایت گفت: بیا و بنشین و نهار را تمام کن. خانم وایت به حرف او گوش نکرد و ادامه داد: «او نمی رود. داره عقب میاد. من او را نمی شناسم. او یک بیگانه است و خیلی خوش تیپ است.» ناگهان خانم وایت ساکت شد و خیلی هیجان زده شده بود و گفت: اون داره به طرف در ما می آیدد شاید او پول را آورده! سپس به سرعت از اتاق خارج شد تا در جلویی را باز کند. یک مرد قد بلند و غریبه و خوش تیپ آن جا ایستاد. برای لحظه ای چیزی نگفت. ولی بعد شروع به صحبت کرد و گفت: «بعدازظهر بخیر من به دنبال خانه آقای وایت هستم.»
خانم وایت گفت: «من خانم وایت هستم. چه کار می توانم برای شما بکنم؟»
در ابتدا مرد غریبه جواب نداد و سپس گفت: «من از کارخانه ی هاو و مگین مزاحم شما می شوم. می توانم داخل شوم و با شما صحبت کنم؟
(«هاو» و «مگین» یک کارخانه ی بزرگ داشتند و هربرت آن جا کار می کرد در قسمت ماشینی)
خانم وایت جواب داد: «البته بفرمائید» مرد خوش تیپ غریبه داخل اتاق پذیرائی شد و آقای وایت از سر جایش برای ادای احترام بلند شد.
مرد غریبه گفت: «شما آقای وایت هستید؟» سپس ادامه داد و گفت: «من از طرف کارخانه ی «هاو» و «مگین» آمده ام».
خانم وایت به او نگاه کرد و فکر کرد «شاید او پول دارد ولی چرا از طرف کارخانه آمده؟» و رچا صورتش ناراحت است…. چرا؟ ناگهان خانم وایت ترسید.
آقای وایت گفت: «لطفاً بنشینید» ولی خانم وایت آرام و قرار نداشت و نتوانست تحمل کند و با گریه گفت: «موضوع چیه؟ آیا هربرت …» ولی نتوانست سؤالش را تمام کند.
مرد غریبه به صورت آن ها نگاه نمی کرد و آقای وایت نیز ناگهان نگران شد و گفت: «لطفاً به ما بگوئید». مرد غریبه گفت: «خیلی متأسفم ولی امروز صبح یک اتفاق در کارخانه رخ داد …»
خانم وایت با گریه گفت: موضوع چیه؟ هربرت سالمه؟
مرد به آرامی شروع کرد. «خوب …»
خانم وایت دوباره با ناراحتی شدید سوال کرد: «آیا توی بیمارستانه؟»
مرد غریبه به صورت آن دو نگاه کرد و گفت: «آره. اما …»
آقای وایت به آرامی پرسید: «اون مرده؟ هربرت مرده؟»
خانم وایت با گریه گفت: «مرده؟ نه … لطفاً …. نمرده …. نه هربرت نمرده … پسر ما نمرده!
ناگهان خانم وایت و آقای وایت به صورت مرد غریبه نگاه کردند و موضوع را فهمیدند. خانم وایت شروع به گریه کرد به آرامی و آقای وایت دستش را روی شانه های او گذاشت.
دقایقی بعد مرد غریبه گفت: «یک حادثه بود در قسمت ماشینی و هربرت کمک خواست و کارگران وقتی صدای او را شنیدند به سرعت به طرف او رفتند ولی نمی توانستند کاری بکنند. دقیقه ی بعد او در دستگاه رفته بود من خیلی متأسفم. اتاق برای یکی دو دقیقه ساکت بود. در نهایت خانم وایت گفت: «پسرمان، مرد. ما هیچ گاه او را نخواهیم دید. بدون او چه کار کنیم؟ آقای وایت گفت: «او پسر ما بود، او را دوست داشتیم. سپس آقای وایت از غریبه پرسید: ما می توانیم او را ببینیم؟ می توانیم پسرمان را ببینیم. لطفاً ما را پیش او ببر. می خواهیم او را ببینیم.
ولی مرد غریبه به سرعت پاسخ داد: نه، بهتر است او را نبینید چون که آن ها نتوانستند ماشین آلات را به سرعت از کار بیاتدازند و پسر شما برای مدت طولانی در یکی از ماشین ها بود و در ابتدا آن ها نمی توانستند او را بیرون بکشند. او … . سپس مرد غریبه بعد از مدتی سکوت گفت: «او را نبینید».
مرد غریبه طرف پنجره رفت چون نمی خواست صروت آقا و خانم وایت را ببیند و چیزی نگفت و مدتی آن جا ایستاد و سپس به طرف آن ها رفت و دوباره شروع به صحبت کرد و گفت: «راستی یک چیز دیگر وجود دارد که نگفته ام. پسرتان برای آن کارخانه برای مدت ۶ سال کار کرده بوده است و کارگر خوبی بوده. الان مسئولین کارخانه می خواهند به شما کمک کنند در این شرایط ناخوشایند. مرد غریبه دوباره سکوت کرد و بعد از لحظاتی شروع کرد: «هاو» و «مگین» می خواهند به شما مقداری پول بدهند و سپس چیزی را در دست آقای وایت گذاشت. آقای وایت به پول توجهی نکرده به آرامی و با نگرانی بلند شد و به مرد غریبه نگاه کرد و گفت: «چقدر است؟» البته آقای وایت خیلی آرام سؤال کرد و نمی خواست پاسخ را بشنود. مرد غریبه گفت: ۳۰ هزار پوند.
۳ روز بعد در یک قبرستان بزرگ و جدید آقا و خانم وایت با پسر مرده شان خداحافظی کردند. سپس آن ها به خانه ی تاریک و قدیمی شان برگشتند.
آن ها نمی خواستند بدون هربرت زندگی کنند ولی آن ها برای یک اتفاق خوشایند صبری کردند. اتفاقی که بتواند به آن ها کمک کند. روزها به آرامی می گذشتند. بعضی اوقات آن ها خیلی با هم صحبت نمی کردند چون که آنها بدون هربرت حرفی برای گفتن نداشتند. و همچنین روزها خیلی طولانی شده بودند. سپس یک شب حدوداً یک هفته بعد خانم وایت از رخت خواب بیرون آمد چون نمی توانست بخوابد و کنار پنجره نشست و به بیرون نگاه می کرد و منتظر پسرش بود. خبری از پسرش نبود و او به آرامی شروع به گریه کرد.
در آن تاریکی شوهرش صدای او را شنید و او را صدا زد: «برگرد به رختخواب آن جا سرد است.»
زنش جواب داد: «ولی پسر ما سردتر است او آن جا در آن قبرستان است.
خانم وایت به رختخواب برنگشت. ولی در نهایت برگشت به رخت خواب. با حالت گریه گفت: «پنجه» «پنجه میمون». دوباره از رخت خواب برگشت و آن جا ایستاد.
آقای وایت با گریه پرسید: چی شده؟ موضوع چیه؟ او بلند شد و با خود فکر کرد: «چرا او مهیج است؟ راجع به چی صحبت می کند. به همسرش نگاه کرد. صورتش خیلی سفید شده بود در آن تاریکی. خانم وایت به آرامی گفت: من اون را می خواهم و تو آن را داری بده به من.
آقای وایت: چی را بدم؟
خانم وایت: پنجه میمون، کجاست؟
آقای وایت: پایین پله ها، چطور مگه؟
خانم وایت در حالت گریه و خنده گفت: ما می توانیم ۲ تا آرزوی دیگر بکنیم. ما فقط یک آرزو کرده ایم و ۲ تا دیگر جا داریم.
آقای وایت: نه، دیگه نه، فکر کن.
ولی خانم وایت گوش نکرد.
خانم وایت: زود باش برو پنجه را بیار. ما می خواهیم آرزو کنیم که پسرمان برگردد.
آقای وایت: نه، تو دیوانه شده ای.
آقای وایت دوباره گفت: فکر کن زن. فکر کن آن ها حتی به ما اجازه ندادند جنازه ی او را ببینیم.
خانم وایت: آره، اون پسر منه، من از او نمی ترسم.
آقای وایت: تو نمی فهمی. ولی آقای وایت رفت پایین پله ها که دنبال پنجه بگردد.
اتاق پذیرایی سرد بود و آقای وایت شمعی نداشت و به آرامی رفت به طرف دیگر اتاق و دستش را برای پنجه دراز کرد و آن را لمس کرد و دوباره دستش را پس کشید. سپس فکر کرد: نه، نمی توانم، نمی خواهم هربرت را ببینم. صورت او .. بعد از زمانی که در داخل ماشین رفت … سپس به فکر همسرش افتاد و پنجه را برداشت. در اتاق خواب همسرش منتظر او بود. او پنجه را در دست آقای وایت دید و گریه کرد و گفت: زود باش، آرزو کن. آقای وایت جواب داد: نمی توانم به یاد بیاور که او در دستگاه کارخانه مرده است. بعد از اصرار خانم وایت، آقای وایت پنجه را در دست راستش گرفت و آرزو کردک «من آرزو می کنم برای پسرم هربرت که برگردد نزد ما». سپس روی نزدیک ترین صندلی نشست. خانم وایت سریع رفت پشت پنجره و منتظر ماند اما خبری نبود. بعد رفتند به رخت خواب.
آن ها خوبشان نبرد. آقای وایت برخواست تا شمع را روشن کند چون تاریکی بیشتر آن ها را نگران می کرد. او رفت به پائین پله ها اما ناگهان از در ورودی صدایی شنید. ایستاد و گوش کرد. نمی توانست حرکت کند. صدا دوباره آمد. این بار سریع رفت بالای پله ها به اتاقش و در را پشت سرش بست. ولی صدا دوباره آمد. خانم وایت گفت: اون چیه؟ و از رخت خواب بلند شد.
آقای وایت: هیچ چیز، برو بخواب. ولی خانم وایت گوش کرد و صدا دوباره آمد و گفت: آیا او هربرت است؟ من می روم در ورودی را باز کنم. از رخت خواب بلند شد و به طرف در اتاق خواب دوید ولی آقای وایت او را متوقف کرد. خانم وایت گفت: ولی اون پسر منه. اون هربرت است.
او در اتاق را باز کرد و به طرف در ورودی دوید و گفت: اون پسر منه، آقای وایت گفت: نه، نرو … خانم وایت گوش نکرد و رفت به طرف در ورودی. آقای وایت نیز پشت سر او دوید و گفت: بیا هربرت مرده و تو نمی توانی او را ببینی. برای لحظه ای خانم وایت ایستاد و به شوهرش نگاه کرد. ولی صدا دوباره آمد و خانم وایت رفت به طرف در ورودی.
خانم وایت گفت: کمکم کن، کمکم کن. اما آقای وایت حرکتی نکرد و فکری به ذهنش رسید، پنجه کجاست؟ دوباره به داخل اتاق خواب دوید فکر کرد که پنجه کجاست؟ در ابتدا نتوانست آن را در آن تاریکی پیدا کند. همان لحظه صدای همسرش رادر پایین پله ها شنید که می گفت: صبر کن، صبر کن، هربرت من دارم میام و گریه کرد و در را باز کرد.
در همان لحظه آقای وایت پنجه را گرفت در دست راستش و سومین بار آرزو کرد.
خانم وایت گریه شدیدی کرد و شوهرش به طرف او دوید. او در مقابل در باز ورودی ایستاده بود. آقای وایت با تأسف به داخل کوچه تاریک نگاه کرد.
کوچه تاریک و ساکت بود و هیچ کسی آن جا نبود.