در بیان احوال بعضى از پادشاهان زمین است

در بيان احوال بعضى از پادشاهان زمين است

چه نقل کرده است بعضى را ما در بابهاى سابق بیان کردیم و آنچه در آنجاها بیان نشده است در اینجا ذکر مى کنیم :
فرمود: چون اشج بن اشجان پادشاه شد و او را کنیس مى گفتند دویست و شصت و شش سال پادشاهى کرد، و در سال پنجاه و یکم سلطنت او حضرت عیسى علیه السلام متولد شد، و چون عیسى علیه السلام به آسمان رفت شمعون بن حمون صفا علیه السلام را خلیفه خود گردانید، و چون شمعون به رحمت ایزدى واصل شد حضرت یحیى بن زکریا علیه السلام به پیغمبرى مبعوث شد و در آن وقت اردشیر پسر اشکان پادشاه شد و چهارده سال و ده ماه سلطنت کرد، در سال هشتم سلطنت او یهودان حضرت یحیى علیه السلام را شهید کردند پس یحیى فرزند شمعون را وصى خود گردانید، و بعد از اردشیر شاپور پسرش پادشاه شد و سى سال سلطنت کرد تا خدا او را کشت ، و علم و نور و تفضیل حکمت و احکام خدا در آن زمان در فرزندان یعقوب پسر شمعون بود و حواریان اصحاب عیسى علیه السلام با ایشان مى بودند.
در این وقت بخت نصر پادشاه شد و مدت سلطنت او صد و هشتاد و هفت سال شد و هفتاد هزار کس را بر خون یحیى علیه السلام کشت و بیت المقدس را خراب کرد، یهود در شهرها پراکنده شدند، چون چهل و هفت سال از سلطنت او گذشت عزبر را خدا به پیغمبرى فرستاد بر اهل آن شهرها که از ترس مرگ گریخته بودند و عزبر را با آنها میراند و بعد از صد سال همه را زنده کرد و ایشان صد هزار کس بودند و باز همه به دست بخت نصر کشته شدند، پس بعد از بخت نصر مهروبه پسر او پادشاه شد و شانزده سال و بیست و شش روز سلطنت کرد و دانیال علیه السلام را گرفت و در چاه کرد و نقبها براى اصحاب او کند و آتش در آن نقبها افروخت و ایشان را در آتش ‍ افکند و ایشانند اصحاب اخدود که خدا در قرآن فرموده است ، پس چون حق تعالى خواست دانیال علیه السلام را قبض روح نماید امر فرمود او را که نور و حکمت خدا را به پسرش مکیخا پسر خود بسپارد و او را خلیفه خود گرداند، پس در آن وقت هرمز پادشاه شد و سى و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت کرد، و بعد از او بهرام بیست و شش سال پادشاهى کرد، و در این مدت حافظ دین و شریعت خدا مکیخا پسر دانیال علیه السلام بود و اصحاب او از مؤمنان و شیعیان و تصدیق کنندگان بودند اما نمى توانستند ایمان خود را ظاهر نمایند در آن زمان و قادر نبودند که سخن حقى را علانیه بگویند.
بعد از بهرام ، پسر او هفت سال سلطنت کرد و در زمان او پیغمبران منقطع شدند و فترت بهم رسید و ولى امر امامت و وصایت باز مکیخا بود و اصحاب مؤمن او با او بودند، پس چون نزدیک شد ارتحال مکیخا به دار بقا حق تعالى در خواب به او وحى نمود که نور و حکمت خدا را به انشو پسر خود بسپارد و او را وصى خود گرداند، و فترت میان عیسى علیه السلام و محمد صلى الله علیه و آله چهارصد و هشتاد سال بود و دوستان خدا در آن روز در زمین فرزندان انشو بودند و یکى بعد از دیگرى وصى و پیشوا مى شدند، هر که را حق تعالى مى خواست وصى مى نمود، پس بعد از بهرام شاپور پسر هرمز نود و دو سال سلطنت کرد و او اول کسى بود که تاج ساخت و بر سر گذاشت و باز وصى در آن زمان انشو بود، و بعد از شاپور برادر او اردشیر دو سال پادشاه بود و در زمان او خدا زنده کرد اصحاب کهف و رقیم را، و خلیفه خدا در آن زمان دسیحا پسر انشو بود، و بعد از اردشیر شاپور پسر او پنجاه سال سلطنت کرد و باز در زمان او دسیحا حافظ دین خدا بود، و بعد از شاپور یزدجرد پسر او بیست و یک سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت کرد و باز خلیفه خدا در زمین دسیحا بود و چون خدا خواست او را به رحمت خود ببرد وحى نمود بسوى او در خواب که علم خدا و نور و تفضیل حکمتها و احکام او را بسپارد به نسطورس پسر خود و او را وصى خود گرداند، پس بعد از یزدجرد بهرام گور بیست و شش سال و سه ماه و هیجده روز سلطنت کرد و خلیفه خدا در زمین نسطورس بود.
بعد از بهرام فیروز پسر یزدجرد پسر بهرام بیست و هفت سال پادشاه بود و خلیفه خدا در زمین باز نسطورس بود و مؤمنان آن زمان با او مى بودند، چون حق تعالى اراده نمود نسطورس را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى فرمود که علم و نور و حکمت و کتابهاى او را بسپارد به مرعیدا، و بعد از فیروز فلاس پسر فیروز چهارده سال سلطنت کرد و باز خلیفه خدا مرعیدا بود، و بعد از فلاس برادر او قباد چهل و سه سال سلطنت کرد، و بعد از قباد جاماسب برادر او شصت و شش سال یا چهل و شش سال سلطنت کرد و باز حافظ دین خدا مرعیدا بود، و بعد از جاماسب کسرى پسر قباد چهل و شش سال سلطنت کرد و باز حافظ دین و شریعت الهى مرعیدا و اصحاب و شیعیان مؤمن او بودند.
چون حق تعالى خواست مرعیدا را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى نمود که نور خدا و حکمت او را تسلیم بحیراى راهب نماید و او را خلیفه خود گرداند، و بعد از کسرى هرمز پسر او پادشاه شد و مدت سلطنت او سى و هشت سال بود و حافظ دین خدا در آن زمان بحیرا و اصحاب مؤمن و شیعیان تصدیق کننده او بودند، و بعد از هرمز کسرى که او را پرویز مى گفتند پادشاه شد، باز خلیفه خدا در زمین بحیرا بود تا آنکه چون مدت غیبت حجتهاى خدا به طول انجامید و وحى الهى منقطع شد و استخفاف کردند به نعمتهاى خدا و مستوجب غضب خدا شدند و دین خدا مندرس شد و ترک نماز کردند، قیامت نزدیک شد و افتراق مذاهب بسیار شد و مردم مبتلا شدند به حیرت و ظلمت جهالت و دینهاى مختلف و امور پراکنده و راههاى مشتبه و قرنها از زمان پیغمبران گذشت و بعضى بر طریقه پیغمبران خود ماندند و آخر ایشان بدل کردند نعمت خدا را به کفران و طاعت خدا را به ظلم و عدوان ، پس در این وقت خدا برگزید از براى پیغمبرى و رسالت خود از شجره مشرفه طیبه که اختیار کرده بود آن را در علم سابق خود بر همه قبیله ها، و این سلسله را محل پاکان و معدن برگزیدگان خود گردانیده بود و محمد صلى الله علیه و آله را مخصوص ‍ گردانید او را به پیغمبرى و برگزید او را به رسالت و به دین او حق را ظاهر گردانید تا آنکه حکم حق میان بندگان او بکند و محاربه کند با دشمنان خداوند عالمیان ، و علم جمیع پیغمبران و اوصیاى گذشته را براى آن حضرت جمع کرد و زیاده بر آنها قرآن را به او عطا کرد به زبان عربى ظاهر کننده اى که راه ندارد باطل بسوى آن نه از پیش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب خداوند حکیم حمید و در قرآن بیان فرمود خبر گذشته ها و علم آیندگان را.
ابن بابویه رحمه الله از اسحاق بن ابراهیم طوسى روایت کرده است که در سن نود و هفت سالگى در خانه یحیى بن منصور نقل کرد که : من پادشاهى را در هند دیدم که او را سربابک مى گفتند در شهرى که آن را صوح  مى گفتند، پس از او پرسیدم : چند سال از عمر تو گذشته است ؟
گفت : نهصد و بیست و پنج سال – و مسلمان بود – و گفت : حضرت رسول صلى الله علیه و آله ده نفر از اصحاب خود را به نزد من فرستاد که حذیقه بن الیمان و عمرو بن عاص و اسامه بن زید و ابوموسى اشعرى و صهیب رومى و سفینه و غیر ایشان در میان آنها بودند و مرا دعوت به اسلام کردند و من اجابت نمودم و مسلمان شدم و نامه آن حضرت را بوسیدم .
پس من گفتم : با این ضعف چگونه نماز مى کنى ؟
گفت : حق تعالى مى فرماید الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و على جنوبهم گفتم : خوراک تو چیست ؟
گفت : آب گوشت با گندنا.
گفتم : آیا از تو چیزى جدا مى شود؟
گفت : هفته اى یک مرتبه چیز کمى دفع مى شود.
پس احوال دندانهاى او را پرسیدم ؟
گفت : بیست مرتبه آنها را افکنده ام و از نو بدر آورده ام . و در طویله او چهارپائى بود از فیل بزرگتر که او را زندفیل مى گفتند، پرسیدم : چه مى کنى این جانور را؟
گفت : رخت خدمتکاران را بر آن بار مى کنند و براى گازران مى برند که بشویند.
و چهار سال راه طول مملکت او و چهار سال راه عرض آن بود، و شهرى که پایتخت او بود پنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ بود، و بر در هر دروازه از دروازه هاى شهر او صد و بیست هزار لشکر حاضر بودند که چون حادثه رو مى داد محتاج نبودند به آنکه استعانت از لشکرهاى دیگر بجویند، و جاى او در وسط شهر بود.
شنیدم که مى گفت : داخل بلاد مغرب شده ام و به ریگ بیابان عالج رسیده ام و رفته ام بسوى شهر قوم موسى – یعنى جابلقا – و بام خانه هاى ایشان هموار است ؛ خرمن جو و گندم و ماءکولات ایشان همیشه در بیرون شهر است ، آنچه مى خواهند از براى قوت خود برمى دارند و باقى را در بیرون شهر مى گذارند، و قبرهاى ایشان در خانه هاى ایشان است ، و باغهاى ایشان دو فرسخ از شهر ایشان دور است ، و در میان ایشان مرد پیر و زن پیر نیست ، بیمارى در میان ایشان نمى باشد تا وقت مرگ .
بازارهاى ایشان گشوده است ، هر که چیزى مى خواهد مى رود و مى کشد و برمى دارد و قیمتش را در آنجا مى گذارد و صاحبش حاضر نیست ، در وقت نماز همه حاضر مى شوند در مسجد و نماز مى کنند و برمى گردند؛ در میان ایشان خصومت و نزاع نمى باشد، سخنى بغیر از یاد خدا و نماز و یاد مرگ نمى گویند.
مؤلف گوید: قصص معمران را در کتاب احوال حضرت قائم علیه السلام انشاء الله بیان خواهیم کرد، و از جمله قصص انبیاء قصه یوذاسف است ، چون طولى داشت در کتاب عین الحیاه بیان کرده بودیم و نبوت او به حدیث معتبر ثابت نبود، لهذا در اینجا ایراد نکردیم و هر که خواهد بر آن قصص مطلع بشود به کتاب عین الحیاه رجوع نماید.
حیاه القلوب / علامه مجلسی (ره) /انتشارات سرور/ج۲/ص ۱۳۴۳

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا