برق سه فاز
روزی از محمد در مورد روحیهی رزمندگان سؤال کردم. گفت: «روحیهی رزمندگان ما مانند برق سهفازی است که وقتی مزدوران عراقی را میگیرد، آنان را به علت نداشتن تقوا، خشک میکند و از پا درمیآورد».
منبع :کتاب سیرت شهیدان
راوی : محمد حبیبی
بوی دهان
در جریان عملیات کربلای ۵ تعداد زیادی از دوستان خوب، به شهادت رسیدند و برخی مجروح شدند. عباسقلی شاهرودی جزو مجروحین بود. وقتی امدادگر آمد زخمهایش را ببندد، گفته بود: «جلو نیا، دهانت بو میدهد، حالت تهوع پیدا میکنم».
بقیهی مجروحین از حرف او خندهشان گرفته بود و باعث شد در آن فضای پر از درد، شوخی و خنده جایگزین شود.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۶۶
پایت گلی نشد سخت گرم گفتوگو بودند که من چیزی به خاطرم آمد، حیفم آمد نگویم. فکر کردم اگر صبر کنم ممکن است یادم برود، و شاید به همین زودیها حرف تمام نشود. این بود که بدون معطلی گفتم: «اتفاقاً من هم یک روز داشتم از همان مسیر میرفتم که…» حرف مرا قطع کردند و گفتند: «پایت گلی نشد؟ مثل اینکه داشتیم گل لگد میکردیمها. برو پایت را بشور» و بقیه حسابی به من خندیدند.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۱ صفحه ی ۱۵۶
پوتین پیدا شد
حقیقت گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود.
کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم خوب همهجا را بگردیم، صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوشخواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همهی ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد، این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۵۵
پزشک همراه
چهقدر ما بسیجیها مهم بودیم، که شبهای عملیات پزشک همراه داشتیم! (امدادگر) آنها آنقدر به فکر ما بودند که میگفتند: «نترسید و جلو بروید. ما پشت سرتان هستیم، فقط سعی کنید تیر و ترکش به جایی از بدنتان بخورد که زخمش قابل بستن و پانسمان کردن باشد.» ما هم به آنان اطمینان میدادیم، کاری میکنیم که یا شهید شویم، یا اسیر، تا کار آنها راحتتر باشد!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۹
پشت جبهه خدمت می کنند
وقتی کسی با فاصله به جبهه میآمد و به اصطلاح دیربهدیر سر و کلهاش در منطقه پیدا میشد، به محض اینکه پایش به منطقه میرسید، بچهها محاصرهاش میکردند؛ حقیقت این بود که هم خوشحال بودند، هم میخواستند به هر نحوی شده جبران مافات کرده باشند. از طرفی هم چون تازه از گرد راه رسیده بودند. دنبال بهانه میگشتند. کافی بود کسی بگوید: «خیلی وقته پیدات نیست» یا چه عجب ازاین طرفها! راه گم کردهای، نترسیدی؟! بلافاصله دیگری پی حرف را میگرفت و به طعنه میگفت: «بابا پشت جبهه خدمت میکنه، ولش کنین». دیگری با تعجب میپرسید:«پشت جبهه، بارکالله، خب چه کار میکند؟»و او صدایش را صاف کرده، میگفت: «جونم برات بگه، بافتنی می بافه، بعد آقایی که شما باشی، مربای هویج درست میکنه، ترشی میاندازه و…» بچهها همه با هم میگفتند: «احسنت، احسنت، آفرین، آفرین، پس چرا تا حالا نگفته بودی پسر، میترسیدی ریا بشه؟ و خلاصه کاری می کردند که شخص پشت دستش را داغ کند که دیگر مرخصی نرود یا یک خط در میان به جبهه بیاید.».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۴۴
پیاده آمدیم
قبل از عملیات والفجر ۱۰، یک گردان بسیجی از شهرستان لردگان استان چهارمحال و بختیاری، با پای پیاده به سوی جبهه حرکت کردند. وقتی به خوزستان رسیدند، خبرنگارها به سراغشان رفتند. یکی از آنها پرسید: «انگیزهی شما از اینکه این همه راه را پیاده آمدید، چه بود؟ رزمندهی جوان دستی به سرش کشید و با لهجهی محلی پاسخ داد: «ای آقا، اگر با ماشین آمده بودیم حالت تهوع به ما دست میداد، برای همین پیاده آمدیم.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۹۵
پیرمرد
شده بود چهارشنبه سوری، منطقه یکپارچه غرق در آتشبازی کودکانه بود. دشمن تیر و توپ درمیکرد، تا جایی که هیچجا به جز بهشت امن نبود، آن را هم که به این مفتیها نمیدادند.
هرکی یک چیزی میگفت. اما حرف جوانان قدیم _ پیرمردها _ یک چیز دیگر بود. پیرمردی به مزاح میگفت: «خدا امواتتان را زیاد کند، معلوم هست چهکار دارید میکنید؟» آمدیم صنار سه شاهی پیدا کنیم، برویم با زن و بچههامان بخوریم، مگر شما وروجکها میگذارید» بچهها هم میخندیدند و میگفتند: «پیرمرد، دوربرداشتی! تند نرو، الآن عراقیها میآیند حسابت را میرسند!» و بعد همه با هم میخندیدند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۲۳
ترس شب عملیات
به نسبتی که نیروها در منطقهی عملیاتی سابقهی حضور بیشتری داشتند، نیروی تازهوارد و به اصطلاح صفرکیلومتر را نصیحت میکرده و دلداری میدادند و اگر نیاز به تهور و بیباکی بود، طبیعتاً دست به تشجیعشان میزدند. البته با اشاره و کنایه و لطیفه.
شب قبل از عملیات، وقتی برای حرکت آماده میشدیم، یکی از برادران، بسیجی جوانی را پیدا کرده بود و داشت او را توجیه میکرد:
هیچ نترسیها! ببین هر اتفاقی بیفتد، از این سه حالت خارج نیست: اگر شهید بشوی مستقیم پیش خدا میروی، اسیر بشوی به زیارت امام حسین (ع) میروی، و دیگر اینقدر در محرم و عاشورا مجبور نیستی به سینهات بزنی، اگر هم زخمی بشوی و جراحتی برداری، که نور علی نور است. آغوش مامان جان در انتظار توست، دیگر چه میخواهی؟
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۰
ترکش بیت المال
میگفت: «مواظب باشید، هر چه دم دستتان رسید نخورید، خصوصاً تیر و ترکش. اینها بیتالمال است. حساب و کتاب دارد و فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچارهی عراق است. از گلویشان بریدهاند، دادهاند برای مهمات، آن وقت شما راه به راه آنها را میخورید و شهید و مجروح میشوید. این درست است؟ دنیا ارزش ندارد. «یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۵۸
ترکشاً قلیلاً، مرخصیاً کثیراً
بعد از عملیات وقتی آبها از آسیاب میافتاد، تازه به اصطلاح «دست خیلی از بچهها رو میشد» تازه معلوم میشد کی چهقدر جراحت دارد و صدایش را هم در نیاورده، بعد نوبت فرستادن بچهها به پشت جبهه بود و بعضاً به شهرشان و مرخصی چند روزهای.
بچههای تیر و ترکش خورده وقتی به عقب برمیگشتند به بچههای سر راهشان میگفتند: «ترکشاً قلیلاً، مرخصیاً کثیراً» کنایه از این که خوب بهانهای پیدا کردهایم.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۱ صفحه ی ۶۱