آب نهر خیلی بالا آمده بود. خاله لیلا تندتند رختها را میشست و توی لگن بزرگی میانداخت. مادر بزرگ که از شدت گرما صورتش گل انداخته بود گفت:
بهبه زیر آفتاب داغ این آب خنک و تمیز زلالتر از اشک چشم راستی راستی که نعمت است. خدایا هزاران هزار بار شکر.
بعد روسریاش را خیس کرد و به سر و گردنش مالید. زینب و چند تا از دخترهای آبادی پاهایشان را توی نهر آویزان کرده بودند و شلپ شلپ به هم میکوبیدند. پسرها دنبال مرغابیهای رنگی که غا غا میکردند و دسته جمعی به این طرف و آن طرف میرفتند راه افتاده بودند و ادای آنها را در میآوردند.
خاله لیلا همه رختها را آب کشیده لگن پُر را روی سرش گذاشت و گفت:
بیایید برویم خوب نیست با دهان روزه بیشتر توی آفتاب بمانیم . زینب جان تو هم بیا ! می ترسم خون دماغ بشوی ـ یا خدای نخواسته ـ توی آب بیفتی .» زینب که نمی خواست از نهر و غاغای مرغابیها دل بکند گفت:
«من میمانم . وقتی خسته شدم ، بر میگردم . دلواپس نباشید، مواظب خودم هستم.»
مادر بزرگ گفت: عیبی ندارد، بمان ولی زود برگرد. آن وقت جورابهایش را چلاند، آنها را خیس خیس پوشید و با خاله دوتایی راه افتادند. مادر بزرگ دلش شور میزد. وقتی به خانه رسیدند خواست بخوابد امّا نتوانست. لب ایوان منتظر نشست. چیزی نگذشت که صدای گریه زینب او را از جا پراند. هراسان راه افتاد تا ببیند چه خبر شده است. زینب سر تا پا خیس و نفسزنان وارد حیاط شد. معلوم بود خیلی ترسیده است. مادر بزرگ چادرش را دور او پیچید و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ بیخود نبود که این قدر دلم شور میزد.
زینب هقهق کنان گفت: افتادم توی نهر. چیزی نمانده بود آب مرا ببرد اگر بچهها کمکم نمیکردند… و دوباره زار زار گریه را سر داد.
مادر بزرگ گفت: خدا را شکر حالا که طوری نشده نه دست و پایت شکسته، نه زخمی برداشتی، پس چرا این قدر گریه میکنی؟
زینب بغضش را قورت داد، سرش را پایین انداخت و گفت:
روزهام، حیف روزهام باطل شد، وقتی توی نهر افتادم داشتم خفه میشدم. نفسم بند آمده بود. نفهمیدم یک قلپ از آب نهر را قورت دادم؛ تازه چند بار تمام سرم را زیر آب رفت.
مادر بزرگ زینب را بغل کرده او را بوسید و گفت:
فدای نوه روزهدارم بشوم. غصه نخور، روزهات باطل نشده چون تو عمداً سرت را توی آب فرو نبردی. به علاوه قورت دادن آب که از دست خودت نبود، بی اختیار این کار را کردی. اگر روزهدار بی اختیار در آب بیفتد و تمام سر او را در آب بگیرد یا فراموش کند که روزه است و سر در آب فرو برد، روزه او باطل نمیشود.
تازه اگر روزهدار ناخودآگاه چیزی بخورد یا بنوشد، باز هم روزهاش اشکالی پیدا نمیکند. حالا تا سرما نخوردی این لباسهای خیس را عوض کن و برو بخواب که تا افطار وقت زیادی مانده.
زینب اشکهایش را پاک کرد و راه افتاد. حالا دیگر خیالش راحت شده بود.[۱]
اولین افطار
وقت اذان رسیده ، امروز روز خوبی است
پُربارتر از امروز در زندگانیم نیست
پر میکشد دل من تا آسمان مسجد
پُر کرده آسمان را بوی اذان مسجد
گلدسته های مسجد بوی جوانه دارد
گـویی درون آنهـا گُل آشیانه دارد
چون روزه بوده ام من بسیار شادمانم
بر سفـره خداوند امروز میهمـانم
مصطفی رحماندوست
فقط یک قلُپ

- اسفند 6, 1392
- 00:00
- No Comments
- تعداد بازدید 156 نفر
- برچسب ها : آب, داستان, داستان ها و حکمت ها, رمضان, عاشقانه و عالمانه, ويژه ها
اشتراک گذاری این صفحه در :

بهترین و سالمترین نان کدام است؟
۱۴۰۳/۱۲/۲۸
اعمال شبهای قدر و اعمال مخصوص شب نوزدهم ماه رمضان
۱۴۰۳/۱۲/۲۷
عوارض چهار زانو نشستن
۱۴۰۳/۱۲/۲۷
معیارهاى گزینش در نامه 53 نهج البلاغه
۱۴۰۳/۱۲/۲۶
از زندگی تا شهادت سید حسن نصرالله
۱۴۰۳/۰۹/۱۲
مفهوم «کوثر» در قرآن و ارتباط آن با شخصیت حضرت زهرا (س) چیست؟
۱۴۰۳/۰۸/۳۰
رعایت حریم خصوصی دیگران در قرآن، احادیث و آثار امام
۱۴۰۳/۰۸/۱۶