اگر این دو مطلب را دانستیم، راه جواب ما باز مى شود و آن این است:
غلبه خیر بر شر در نظام عالم :
از نظر حکمت بالغه این مطلب را باید حساب کنیم که مجموع آنچه که در همین دنیا با همین وضع موجود است، خیرش بیشتر است یا شرش(این خیر و شر که از یکدیگرتفکیک پذیر نیست)؟مثلا وقتى که باران مى بارد و آفتاب متناسب مى تابد، مى گوییم امسال سال خیلى خوبى شد، درختها همه میوه مى دهند. یک سال در آن فصلى که تازه درختها شکوفه کرده اند، سرماى سختى مى آید و میوه ها را سرما مى زند، مى گوییم امسال سال بدى شد، آن را ما بد حساب مى کنیم. آن سرما هم باید باشد، پیدایش آن سرما در نظام عالم از این آفتاب و این گرمى تفکیک پذیر نیست، این که هست، آن هم باید باشد، اینها دنبال یکدیگر و لازم و ملزوم یکدیگرند. در مجموع، آیا آنچه که در عالم وجود دارد و بیشتر است و غلبه دارد، خیرات است که شرور هم عارضش مى شود، یا شرور است که احیانا خیراتى پیدا مى شود؟ اگر مجموع نظام عالم خیر شد، آنگاه نمى توانید بگویید خدا چرا چنین عالمى را آفریده است، چون چنین عالمى در مجموع خودش خیر است. به اصطلاح مى گویند اگر عالم آفریده نمى شد (یعنى خیرات عالم ممنوع مى شد به واسطه شرورش) منع خیر کثیر به واسطه شر قلیل بود و منع خیر کثیر به واسطه شر قلیل، شر کثیر است.
اینجا است که یک تقسیم بندى مخصوصى شده است. مى گویند به حسب فرض اولى این طور باید حساب کنیم که موجودات یا خیر مطلق اند که خیر مطلق در این عالم وجود ندارد، یا شر مطلق اند که شر مطلق هیچ جا وجود ندارد (شر مطلق همان اعدام و عدمیات است). موجودى که شر است، آن است که شر براى شى ء دیگر است، آن که شر براى شى ء دیگر است، وجودش براى خودش خیر است، براى چیز دیگرشر است. شر مطلق هم اصلا نیست. سه شق دیگر باقى مى ماند: یکى اینکه موجودات خیرشان بر شرشان غلبه داشته باشد، دوم اینکه شر بر خیر غلبه داشته باشد، و سوم اینکه خیر و شر کاملا متساوى باشند. آن که در نظام عالم وجود دارد، این است که خیر بر شر غلبه دارد. باز نظام عالم نظام پیشرفت است، نظام تکامل است. شرور هست ولى در اقلیت واقع شده است. این هم یک فرضیه و یک تئورى فلسفى راجع به توجیه اصل مطلب که حتى مساله حکمت بالغه را هم توجیه مى کند. چرا این خلاها پر نشد؟ چرا این نیستیها به جایش هستى گذاشته نشد؟ این چراها دیگر وجود پیدا نمى کند. این چراها معنایش این است که اصلا چرا این عالم آفریده شده است؟ اگر این عالم مى خواهد همین طبیعت را داشته باشد که هست و مى خواهد همین عالمى باشد که هست، اینها هم در آن هست. اما اگر بخواهیم بگوییم که خوبیهاى این عالم باشد، بدیهایش نباشد، یعنى اصلا این عالم این عالم نباشد، یعنى امرى محال. مى گویند «لیس فى الامکان ابدع مما کان » بدیع تر و زیباتر از آنچه که هست محال است، یعنى آن فقط یک فرض و توهمى است که شما مى کنید.
شباهت مراتب هستى با مراتب اعداد :
موجودات در مراتب خودشان عینا مثل اعدادند در مراتب خودشان، مراتب هستى مثل مراتب اعداد است. هر عددى مرتبه اش مقوم ذاتش است، یعنى هر عددى این طور نیست که خودش یک چیز باشد و مرتبه اش یک حالت عارضى براى آن، مثل این که هر کدام از ما الآن در یک جایى نشسته ایم و این جایى که نشسته ایم مقوم ما نیست، یعنى ممکن است من من باشم، اینجا نشسته نباشم، آنجا پیش آقاى الف نشسته باشم، آقاى الف خودش خودش باشد، آنجا نباشد، جاى من نشسته باشد. یعنى این جاها و مرتبه ها براى ما یک حالات عارضى است، جدا از اصل وجود ما. ولى اعداد، مرتبه، مقومشان است. عدد پنج یک مرتبه اى دارد: بعد از چهار و قبل از شش است. آیا معقول است که جاى عدد پنج عوض بشود ولى پنج پنج باشد؟ یعنى ما فرض کنیم جاى این عدد پنج میان چهار و شش نباشد، میان پانزده و هفده باشد و پنج باشد؟ اگر میان پانزده و هفده قرار گرفت، نه فقط جایش عوض شده بلکه اصلا خودش دیگر خودش نیست، آن دیگر پنج نیست، آن همان شانزده است. شانزده بودن شانزده فقط به این است که میان پانزده و هفده باشد، پنج بودن پنج هم به این است که میان چهار و شش باشد. این طور نیست که اعداد خودشان یک چیزند، مرتبه شان چیز دیگر و ما حالا آمده ایم این طور اصطلاح کرده و گفته ایم، یا مثلا علت خاص خارجى طبیعى آمده پنج را عجالتا بین چهار و شش قرار داده (به لفظ کار نداریم، به خود عدد کار داریم، نه به لفظ «پ » و «ن » و «ج » )، ممکن بود پنج پنج باشد و بین پانزده و هفده قرار بگیرد. نه، چنین چیزى نیست، مرتبه اش مقوم ذاتش است.