خاطرات آزادگان ۱۰

خاطرات آزادگان 10

 تسبیح سنگی
یکی از بچه‌ها تسیبح صد و یک دانه‌ای را از سنگ درست کرده بود. روی دانه‌های آن اسم تعدادی از پیامبران حک شده بود. حدود پنج شش ماه روی آن کار کرده بود.
در آغاز کار یک تکه سنگ را خرد می‌کرد، مدت دو سه ماه آن را به زمین ساییده، به صورت مستطیل درمی‌آورد. سپس نخ‌های پتو را می‌کشید، تاب می‌داد و در آخر، تسبیح را نخ می‌کرد.
تعلیم خط
بچه‌ها باید به نوعی خود را سرگرم می‌کردند، آن روزها کلاس تعلیم خط گذاشتیم. برای این‌کار از سیمان آسایشگاه به عنوان کاغذ، از آب به عنوان مرکب و از جای خالی خمیردندان به عنوان قلم استفاده می‌شد. البته مقداری پارچه و یا تکه پتو در داخل قوطی خالی خمیردندان می‌گذاشتیم.
برای بچه‌ها تمام آن سال‌ها، سال‌های کسب علم بود. دانشگاهی واقعی که زیستن با توکل به خدا را آموختند.
 تفتیش
عراقی‌ها هر یکی دو روز یک بار آسایش‌گاه‌ها را تفتیش می‌کردند. هر بار تمام وسایلمان را می‌ریختند به هم. کیسه‌ها را وسط آسایش‌گاه خالی می‌کردند؛ آب و نمک و تاید را پخش می‌کردند روی پتوها.
ما هر بار تا می‌رفتیم تو، بلند صلوات می‌فرستاتدیم و یا علی.
دو سه ساعت طول کشید تا باز همه چیز را مرتب کنیم و وسایلمان را پیدا کنیم. نمی‌خواستیم ضعف نشان بدهیم؛ حتی وقتی ما را می‌زدند، عمداً جلوی آن‌ها می‌خندیدیم …تلفن در آسایشگاه
من و بوشهری با زدن ضربه به هم صحبت می‌کردیم. یک روز ضربات بوشهری نشان می‌داد که می‌خواهد چیزی را برای من بیان کند. خیلی دقت کردم، چیزی مفهوم نبود. او شماره‌ی تلفن مرا می‌زد، بعد دو علامت روی دیوار می‌زد به صورت مساوی و بعد شماره‌ی ۱۵ را می‌زد.
من تعجب کردم، شماره‌ی تلفن من مساوی است با ۱۵ یعنی چی؟! بعد دیدم شماره‌ی تلفن خودش را می‌زند و مساوی ۳ قرار می‌دهد. باز هم متوجه نشدم. ما به اتفاق بعضی از دوستان روزهای جمعه را در خدمت استاد محمدتقی جعفری جلساتی داشتیم و بوشهری می‌دانست شماره‌ی تلفن او را می‌دانم.
شماره‌ی تلفن استاد جعفری را زد و مساوی با ۶ قرار داد. مساوی با ۶ قرار دادن شماره‌ی تلفن را حدس زدم که می‌خواهد بگوید روز جمعه، چون علامت ما برای روز جمعه ۶ بود. فکر کردم که می‌خواهد جلسات روز جمعه را یادآوری کند.
همین ترتیب ادامه داشت. شماره تلفن دوستان مخفی را که ما داشتیم می‌زد و آن‌ها را مساوی با شماره‌ی خاصی قرار می‌داد. مثلاً وقتی ۱۱۴ را می‌زد متوجه می‌شدم که می‌خواهد به قرآن اشاره کند که ۱۱۴ سوره دارد، به این ترتیب بعضی اوقات صحبت‌های ما ساعت‌ها طول کشید، به طوری که جز وقتی که برای کارهای ضروری مثل نماز و قرآن و غذا و استحمام و کارهایی از این قبیل صرف می‌کردیم، در بقیه‌ی اوقات پشت دیوار می‌نشستیم و با ضربات با هم صحبت می‌کردیم.
بارها اتفاق افتاد که ما بعد از شام و نماز مغرب و عشا شروع می‌کردیم به صحبت کردن و متوجه گذشت زمان نمی‌شدیم تا این‌که می‌دیدیم آسمان رو به روشنی می‌رود و نشان‌دهنده‌ی صبح شدن است و بعد بلند می‌شدیم برای نماز و کارهای ضروری دیگر
 تلویزیون سنگی
ما چون در اردوگاه اوقات فراغت زیادی داشتیم، بچه‌ها در این اوقات به دنبال ساختن کارهای دستی می‌رفتند. به عنوان نمونه یکی از بچه‌ها که در سوله‌ی ۳ بود، تلویزیونی را روی سنگ طراحی کرده بود.
سرگرد عراقی که «ممتاز» نام داشت و مسئول اردوگاه بود، هنگامی که تلویزیون طراحی شده روی سنگ را دید، خیلی از آن خوشش آمد و آن برادر را تشویق کرد و گفت: «اگر بخواهم این تلویزیون را بگیرم، در مقابل آن چه چیزی از من می‌خواهی؟»
آن برادر گفت: «در مقابل آن از شما وسایلی از قبیل پیچ گوشتی و چکش می‌خواهم تا چیزهای بهتری طراحی کنم». سرگرد ممتاز درمقابل خواست‌های او گفت: «این‌ها را نخواه!» پرسید: «چرا؟» گفت: «شما که وسیله‌ای نداری این را به این جالبی و زیبایی طراحی کرده‌ای، اگر بخواهم این وسایل را در اختیارت بگذارم. می‌ترسم این پنکه را که در بالا سرتان می‌چرخد، به هلی‌کوپتر تبدیل کنی و با آن وسیله‌ی فرار درست کنی». این موضوع بر سر زبان بچه‌ها افتاد.
 تمام دوستان تو پاسدارند؟!
ما از سوز تشنگی نای حرف زدن نداشتیم و آن‌ها ما را می‌زدند. جیب‌هایمان را گشتند و هرچیز که بود برداشتند.
من چند عکس از دوستانم داشتم که ریش داشتند. یک افسر عراقی که آن‌ها را نگاه می‌کرد، با قنداق تفنگ به سرم زد و گفت: «کل صدیقک حارس الخمینی! (تمام دوستان تو پاسدار خمینی‌اند!)
تمثال مبارک حضرت امام ( ره )
بسمه تعالی
در تاریخ ۷/۱۲/۶۲ به اسارت درآمدم. در سال ۶۶ در رابطه با برگزاری جشن‌های دهه‌ی فجر تصمیماتی گرفته شد که حقیر هم به عنوان مسئول فرهنگی آسایشگاه خودمان انتخاب شدم. با توجه به علاقه‌ی خاصی که به خطاطی و نقاشی داشتم، با کم‌ترین امکانات تمرین می‌کردم؛ مثلاً برای تمرین خط، خاک را الک می‌کردم و روی روزنامه می‌ریختم و با دسته‌ی قاشق تمرین خط می‌کردم و به اکثر دوستان هم تعلیم می‌دادم و در خواندن سرود و تنظیم آن نیز فعالیت چشم‌گیری داشتم.
به هر حال از طرف دوستان مسئول هماهنگی اردوگاه پیشنهاد شد که بنده، تمثال مبارک حضرت امام (ره) را طراحی کنم، تا در مراسمی مانند جشن‌های پیروزی انقلاب مورد استفاده قرار گیرد. اگر لو می‌رفتم، عواقب شدیدی در پی داشت که کم‌ترین جریمه‌ی آن، حبس انفرادی در سازمان امنیت بغداد بود. بنده با توکل به خدا این حرکت را شروع کردم. اولین کاری که باید انجام می‌شد، به دست آوردن تصویر امام راحل بود و این، کاری مشکل بود.
همیشه در کمین بودیم که عکس امام در جراید عراق چاپ شود و ما آن را به دست آوریم و این عمل هم خطرناک بود؛ چرا که عراقی‌ها نسبت به تصویر امام خیلی حساسیت نشان می‌دادند. به هر حال روزی این فرصت پیش آمد و با هماهنگی مسئول روزنامه، تصویر کوچکی که در یکی از راهپیمایی‌های ایران از طریق ماهواره برداشته شده بود، از این روزنامه درآوردیم که جار و جنجال زیادی هم در پی داشت و چون عکس امام راحل در قطعه‌ی خیلی کوچک چاپ شده بود، مجبور شدم آن را جدول‌گذاری نموده و به تناسب همان جدول روی پارچه‌ای به ابعاد ۷۰×۱۰۰ جدول کشیدم. چندین روز طول کشید تا این کار را تمام کرده و تمثال امام را برای برنامه‌های دهه‌ی فجر تحویل مسئولین اردوگاه دادم. که به صورت گردشی در تمامی آسایشگاه‌ها مورد استفاده قرار می‌گرفت و روحیه‌ی خیلی زیادی به دوستان داده بود و حال و هوای عجیبی به مراسم دهه‌ی فجر بخشیده بود.
حدود یک هفته پس از پایان مراسم جشن‌های انقلاب، سوژه لو رفت و سربازان عراقی به سراغ من آمده و سؤال کردند: « گزارش رسیده است شما تصویر امام را طراحی کرده‌اید، آیا می‌دانید در صورت اثبات این خبر، چه سرنوشتی خواهی داشت ؟»
بنده گفتم: « نه »
چون می دانستم تصویر مذکور در جای امنی نگهداری می‌شود و هیچ مشکلی در پی نخواهد داشت و شخصی هم که عکس امام را در اختیار داشت، خیلی مطمئن بود.
عراقی‌ها خیلی تلاش کردند که تصویر را پیدا کنند، اما موفق نشدند. بچه‌ها مثل جان شیرین از آن پرده محافظت می‌کردند. بالاتر از همه این که تصویر امام به همراه آزادگان به ایران آمد و در حال حاضر هم نزد یکی از دوستان در اصفهان می‌باشد.
 
تنها با پیاز
چند نفر از ما در زیر نگاه دقیق سربازی که بالای سرشان ایستاده بود، به پاک کردن پیاز‌ها مشغول بودند.
عراقی‌ها برای جلوگیری از نوشتن نامه‌ی رمزی با آب پیاز، از هنگام ورود پیاز به اردوگاه تا تمیز شدن، شسته شدن و سرانجام ریخته شدن آن در دیگ غذا به وسیله‌ی نگهبان‌های خود تمام مراحل را دقیقاً کنترل می‌کردند و لحظه‌ای بچه‌ها را با پیاز تنها نمی‌گذاشتند.
 تهدید ژنرال
ژنرال عالی‌رتبه‌ی عراقی، آمد جلو ایستاد و شروع کرد به حرف زدن. کلی حرف زد و بعد گفت: «هرکی بین شما پاسدار است، خودش بیرون بیاید.»
کسی از جایش تکان نخورد، ژنرال عراقی گفت: «قول می‌دهم با او کاری نداشته باشم.» اما باز کسی بلند نشد. نگاه‌ها منتظر مانده بود و باز اتفاقی نیفتاد. ژنرال عراقی تأکید کرد که اگر پاسدارها خودشان بیرون نیایند خودم آن‌ها را می‌کشم بیرون و بعد چنین و چنان می‌کنم.
باز هم کسی بلند نشد. ژنرال عصبانی شد و داد کشید: «اگر تا چند لحظه‌ی دیگر آمدید بیرون که هیچ، وگرنه هرچه دیدید، از چشم خودتان دیدید.»
سه دفعه پشت سر هم هوارکشید: «کسی نبد؟، کسی نبد؟» ژنرال هر تهدیدی که می‌خواست کرد و وقتی دستش خالی ماند، یکی_ دوتا از مزدورهایی که با آن‌ها همکاری می‌کردند از بین بچه‌ها بلند شدند و یکی‌یکی پاسدارها را معرفی کردند.
نیروهای استخبارات (ساواک) که همراه ژنرال بودند و تا این لحظه مثل مجسمه‌هایی که کت و شلوار قهوه‌ای پوشیده باشند؛ ایستاده بودند، از جایشان کنده شدند و وحشیانه به بچه‌هایی که معرفی شدند، هجوم بردند.
بعضی از آن‌هایی که معرفی شده بودند، زخمی بودند. پیرمرد هم بین آن‌ها بود. به هیچ کدامشان رحم نکردند. بدن تکه پاره و بی‌جان بچه‌ها زیر باران لگد و مشت آن‌ بی‌رحم‌ها بود و کسی جرأت نداشت که جلو برود. آه و ناله‌ای که می‌کردند جگر بچه‌ها را خون کرد.
 تو مسلمانی
هر دو سه روز، یک وعده غذای مختصری به ما می‌دادند که نمی‌ریم. اما آن شب محمد سرباز عراقی، فقط برای من ساندویچ آورد. گفتم: «اگر ساندویچ هست برای همه بیاور و گرنه، من هم مثل بقیه.»
آن ساندویچ شام خودش بود. اطرافش را نگاه کرد و با اضطراب اصرار کرد آن را بگیرم. ساندویچ را گرفتم. دادم به یکی از بچه‌های خودمان تا لقمه کرده و به همه بدهد. رفتم از محمد تشکر کنم. محمد پشت در بود، چشم‌هایش پر از اشک شده بود در حالی‌که می‌گریست گفت: «تو مسلمانی نه من».
 توپ دست ‌ساز
در اواخراسارت، بچه‌ها یک توپ والیبال درست کردند که با توپ‌های والیبال معمولی هیچ فرقی نداشت.
آن‌ها ساق کفش را که از چرم بود، به صورت چند ضلعی درآورده و با نخ‌های جوراب یا لباس می‌دوختند. در داخل توپ، دو یا سه دستکش طبی می‌گذاشتند و به عنوان تیوپ از آن استفاده می‌کردند.
به وسیله‌ی سرنگ جایی برای بادکردن آن ایجاد و سپس توپ را باد می‌کردند. این توپ والیبال ما بود که در اواخر اسارت آن را به عراقی‌ها دادیم.
 
توپ وپرده
مدتی من مسئول بخش تزیینات واحد فرهنگی بودم و با کمک بچه‌ها از لباس‌ها و پیراهن‌های رنگی پرده درست می‌کردیم و هم‌چنین با زرورق‌هایی که صلیب سرخ برای جلد کردن کتاب‌ها می‌آورد، توپ تخم مرغی‌هایمان را می‌پوشاندیم و روی پرده‌های رنگی نصب می‌کردیم.
 تور والیبال
بچه‌ها با نخ گونی تور والیبال درست می‌کردند که برای تهیه‌ی آن هم خیلی زحمت می‌کشیدند. روزها طول می‌کشید تا این تور را می‌بافتند. آن‌ها توری درست کردند که شاید کارخانه‌های عراق هم نمی‌توانستند مثل آن را درست کنند.
اسرا مبلغ یک دینار و پانصد فلس ماهیانه حقوق می‌گرفتند. آن‌ها با این پول از فروشگاه اردوگاه یک توپ خریدند. وقتی بچه‌ها آن را نصب کردند،‌ عراقی‌ها می‌آمدند و از تور والیبال ما استفاده می‌کردند. درست کردن تور به نفع آن‌ها شد، چرا که قبلاً آن‌ها در اردوگاه برای بازی هیچ توری در اختیار نداشتند.
 توسل به امام زمان (عج)
جلوی ساختمان بلندی پیاده شدیم. صدای ساز و آواز می‌آمد. دعا کردم، آن‌جا باشگاه تفریحی نباشد، سعی می‌کردم خودم را خون‌سرد نشان دهم.
من را داخل نگهبانی نشاندند. مراقب همه‌چیز و همه‌کس بودم. آن شب خیلی با خدا حرف زدم، ازش خواستم من را حفظ کند و متوسل شدم به امام زمان (عج). شب خواب پدرم را دیدم، گفت: «بیمه شده‌ای، نگران نباش» از آن شب مطمئن بودم هر اتفاقی بیفتد، حتی اگر بمیرم، از تعرض در امانم».
 توضیح المسائل
هر چند در بین بچه‌ها می‌شد چند روحانی و طلبه را دید که گاه به مسئله‌ها جواب می‌دادند، اما خود این برادران غالباً مسائل را با دو دلی بیان می‌کردند.
در اردوگاه موصل یک در سال ۶۱ یکی از برادران که به مسائل شرعی وارد بود، جزوه‌ای نوشت که تا حدی جواب‌گوی بچه‌ها شد. اما باز هم بین افرادی که مسئله و احکام می‌گفتند، اختلاف وجود داشت. تا این‌که بچه‌ها تصمیم گرفتند از طریق نامه مسائل شرعی را از خانواده‌هایشان در ایران بپرسند.
نامه‌ها از زیر سانسور رد شد و بعد از مدتی جواب نامه‌ها آمد. بعضی از نامه‌ها از برادران روحانی آمده بود که در لابه‌لای مطالب نامه مسائل را نوشته بودند و بعضی از نامه‌ها هم از خانواده‌ها که از روی رساله‌ی حضرت امام (ره) نوشته بودند. این نامه‌ها جمع آوری شد و به دست مسئول احکام شرعی اردوگاه داده شد که طلبه‌ای بود از مشهد و تسلط زیادی بر احکام داشت. ایشان با استفاده از مطالب قبلی و نامه‌ها، مجموعه‌ای درست کرد که چیزی مثل رساله شد و بدین ترتیب مقداری از مسائل حل شد.
 تونل
عراقی‌ها در حین شکنجه، به اسیر امان تکان خوردن نمی‌دادند، این را خوب می دانستم، اما من نیز به امام توهین نمی‌کردم، این را هم عراقی‌ها خوب می‌دانستند. پا به داخل تونل مرگ که گذاشتم، کابل‌ها بالا رفت. سختی شلّاق بر سر و صورت و دست و پایم می‌نشست، می‌سوخت و می‌گداخت و جای خود را به ضربه‌‌ای دیگر می‌سپرد. از پا افتاده بودم کشان‌کشان خود را به انتهای ستون سربازان رساندم. ماندن و رفتن هر دو مساوی با شکنجه بود. به هر جان‌کندن به آخر ستون رسیدم.
توهین به نیروی هوایی
روزی یکی از فرماندهان بعثی به داخل اردوگاه آمده بود. در همین حین یک فروند هواپیمای عراقی از فراز اردوگاه رد شد. با رد شدن هواپیما یکی از برادران آزاده بر روی زمین آب دهان انداخت.
فرمانده عراقی که این جریان را مشاهده کرد،‌ دستور داد آن برادر را دستگیر کنند و به انفرادی ببرند. وقتی علت را جویا شدیم، وی گفت: « این اسیر هنگام رد شدن هواپیماهای عراقی به زمین تف انداخته و با کار در حقیقت به نیروی هوایی توهین کرده است.»
این دلیل پوچ سبب شد از برادرمان پانزده روز در انفرادی پذیرایی به عمل آورند.
 توی قبر
العماره که بودیم، ظرف‌های غذا آن‌قدر کثیف بود که بیشترمان اسهال گرفته بودیم. از دستشویی هم خبری نبود. بوی کثافت، اتاق را برداشته بود. پایم عفونت کرده بود. درد می‌کرد. همه چیز شکنجه بود. صدای ناله‌ی زخمی‌ها، بوی تعفّن، گرما، گرسنگی و تشنگی انگار همه‌ی این‌ها دوره‌ام کرده بود و نمی‌گذاشت به چیز دیگری فکر کنم.
جایم فقط اندازه‌ی تنم بود. نمی‌توانستم دستم را بالا بیاورم و مگس را از صورتم بپرانم. انگار توی قبر بودم.
 ثانیه‌ های وحشت
صدای فریادی آن‌ها را پراند، کسی را شکنجه می‌کردند. او را آورده بودند پشت در سلول آن‌ها و می‌زدند: «‌آن‌قدر که از صدا بیفتد. بعد سکوت بود و تاریکی و صدای کشیده شدن تنی سنگین روی کف راهرو.
گاهی صدای مته‌ی برقی که به سرکسی فرود می‌شد، با صدای ناله می‌آمد، می‌پیچید توی سرشان. انگار همه‌ی رگ و پیشان کشیده می‌شد. تنگ هم‌کنج سلول می‌نشستند، بعضی وقت‌ها بی‌طاقت می‌شدند. زن‌ها جیغ می‌کشیدند تا آن‌ها دست از شکنجه کردن بردارند. اما وحشت این لحظه‌ها تا مدت‌ها می‌ماند. جاءالحق
ورقه‌های آهنی را آورده بودند. می‌خواستند به تنها پنجره‌ی اتاق جوش بدهند. جلو نور و آفتاب را می‌گرفت. حق نداشتند این کار را بکنند ولی آن‌ها کاری به این حرف‌ها نداشتند.
ورقه‌ها را جوش دادند. فاطمه رفت بیرون ایستاد کنار دیوار و بلند خواند: «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا…» مسخر‌ه‌اش کردند. اما او تا آخر خواند. اتاق تاریک شده بود. پنجره فقط ده سانت از بالا و پایین باز بود. آن را هم دفعه‌ی بعد که یک دسته‌ی دیگر خبرنگار آمدند کور کردند. 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا