خاطرات رزمندگان ۱۹
بر زخمهای آشنا بغضم گرفته بود، با قطرت اشک من دانههای برف از پشت شیشه شبیه قطرات باران میشد. در حال خودم بودم که سنگینی دستی را روی شانههایم احساس کردم برگشته و دیدم قاسم در حال خندیدن است. بغضم ترکید، سر بر روی شانههای قاسم گذاشتم و هایهای گریه