تنبل

تنبل

مردی بود به نام «هجیر» که خیلی تنبل بود. زن و بچه‌ها همیشه گرسنه بودند و لباس‌های‌شان به قدری پاره بودند که خجالت می‌کشیدند.
هجیر هر روز به او می‌گفت: «دست از تنبلی بردار و سر وکار برو.»
هجیر هم در جواب می‌گفت: «زیاد ناراحت نباش، ممکن است ما حالا بیچاره باشیم، ولی به زودی وضع‌مان خوب خواهد شد.»
زن می‌پرسید: «آخر چطوری وضع ما خوب خواهد شد. وقتی تو تمام روز را دراز کشیده‌ای؟»
هیجر می‌گفت: «زن، کمی حوصله کن، بالاخره ما هم یک روز ثروتمند می‌شویم.»
زن و بچه‌ها آن قدر انتظار کشیدند که کاسه‌ی صبرشان لبریز شد. یک روز زن به او گفت: «انتظار ما بی‌فایده است، به زودی همه‌ی ما از گرسنگی می‌میریم.»
آن وقت بود که هجیر به فکر افتاد پیش مرد دانا برود و از او کمک بخواهد.
هجیر راه افتا. سه روز و سه شب راه رفت. به گرگی رسید. گرگ پرسید: «ای مرد دلیر کجا می‌روی؟»
هجیر جواب داد: «پیش مرد دانا می‌روم تا از او کمک بگیرم.»
گرگ گفت: «سه سال است که من به دل درد سختی گرفتار شده‌ام، این درد، شب و روز دست از سرم بر نمی‌دارد. اگر مرد دانا را دیدی، از او بپرس من چه کار باید بکنم، تا بیماری‌ام خوب شود.»
هجیر گفت: «حتماً از او می‌پرسم.»
بعد به راه خود ادامه داد. سه روز و سه شب دیگر رفت تا به درخت سیبی رسید.
درخت پرسید: «مرد دلیر، کجا می‌روی؟»
هجیر گفت: «پیش مرد دانا می‌روم تا از او بپرسم چطوری می‌شود ثروتمند شد.»
درخت گفت: «من هم مشکلی دارم. اگر ممکن است از او بپرس چرا شکوفه‌های من می‌ریزند و من حتی یک سیب هم نمی‌‎دهم.»
هجیر گفت: «حتماً از او می‌پرسم.»
باز به راه خود ادامه داد. دوباره سه روز و سه شب راه رفت تا به کنار دریاچه‌ای رسید. ماهی بزرگی سرش را از آب در آورد و از او پرسید: «ای مرد دلیر، کجا می‌روی؟»
هجیر گفت: «پیش مرد دانا می‌روم تا از او کمک بگیرم.»
ماهی گفت: «الان هفت سال است که گردن من درد می‌کند. خواهش می‌کنم وقتی مرد دانا را دیدی، از او بپرس که چه کار کنم تا درد گردنم خوب شود.»
هجیر گفت: «حتما از او می‌پرسم.»
و به راه خود ادامه داد. باز سه روز و سه شب راه رفت تا به جنگلی رسید. جنگل پر از بوته‌های گل بود، زیر یکی از بوته‌ها پیرمردی نشسته بود که ریش سفید و بلندی داشت. پیرمرد هجیر را دید و ازاو پرسید: «هجیر، چه می‌خواهی؟»
هجیر تعجب کرد و پرسید: «نام مرا از کجا می‌دانی؟ حتماً تو همان مرد دانایی هستی که من دنبالش می‌گردم.»
پیرمرد جواب داد: «همین طور است، حالا بگو از من چه می‌خواهی؟»
هجیر اول از مشکل خودش حرف زد و بعد از مشکل گرگ و درخت و ماهی.
مرد دانا گفت: «در گلوی ماهی، یاقوت بزرگی قرار دارد. برای اینکه ماهی راحت بشود، باید آن سنگ قیمتی را از گلویش در بیاورند. زیر درخت سیب، کوزه‌ی بزرگی پر از جواهر است. اگر این کوزه را در بیاورند، درخت سیب، میوه خواهد داد. گرگ هم باید کله‌ی آدم نادانی را بخورد تا دل دردش خوب شود.»
هجیر گفت: «مشکل خودم چه می‌شود؟»
هجیر گفت: «مشکل تو هم در راه حل خواهد شد، حالا برو که خیلی کار دارم.»
هجیر خیلی خوشحال شد و به سوی خانه حرکت کرد. مدتی راه رفت تا به کنار دریاچه رسید، ماهی بزرگ با بی‌صبری منتظرش بود. وقتی هجیر را دید، از او پرسید: «چه شد؟ مرد دانا را دیدی؟ از مشکل من پرسیدی؟»
هجیر گفت: «بله، دیدم. پیرمرد گفت در گلوی تو یک یاقوت قیمتی است، اگر آن را در بیاورند، تو برای همیشه راحت خواهی شد.»
ماهی از اوخواهش کرد: «مرد دلیر، به من رحم کن و این سنگ را از گلویم در بیاور. با این کار، هم تو به نوایی خواهی رسید و هم من نجات پیدا خواهم کرد.»
هجیر جواب داد: «من احتیاجی به یاقوت تو ندارم، چون به زودی خودم ثروتمند می‌شوم.»
بعد رفت و رفت تا به درخت رسید. درخت سیب با بی‌صبری از او پرسید: «خب چه خبر؟ مرد دانا به تو چه گفت و من چه کار باید بکنم تا مشکلم حل شود؟»
هجیر جواب داد: «باید کوزه‌ی پر از جواهری را که در زیر ریشه‌هایت قرار دارد در بیاوری تا مشکلت حل شود.»
درخت سیب از او خواهش کرد: «بیا و کوزه را در بیاور.»
هجیر قبول نکرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا به گرگ رسید. گرگ پرسید: «چه شد؟ زودباش بگو، منتظرم نگذار…»
هجیر گفت: «چاره‌ی مشکل تو این است که باید کله‌ی آدم نادانی را بخوری تا دل دردت خوب شود.»
گرگ از هجیر تشکر کرد و از او خواست تا آنچه را در طول راه دیده و شنیده بود، برایش تعریف کند. هجیر همه چیز را برایش تعریف کرد.
گرگ وقتی این حرف‌ها را شنید، روی هجیر پرید و گفت: «مگر از تو نادان‌تر هم در این دنیا پیدا می‌شود؟»
و او را خورد و دل‌دردش خوب شد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا