طنز ۱۸

طنز 18

بلبلیش که بلبلی
صدای خوبی داشت. وقتی می‌خواند لذت می‌بردیم، اما وانمود می‌کردیم که دوست نداریم او بخواند و می‌گفتیم: «از صدات خوشت می‌آد؟ برو بیرون چادر. آن طرف خاکریز برای سربازهای عراقی بخوان!» و او می‌گفت: «چه‌قدر بنده‌ی ناشکری هستید. مثل بلبل برایتان می‌خوانم، آن‌وقت شما این حرف‌ها را می‌زنید؟» یکی از بچه‌ها گفت: بلبلیش که بلبلی، ولی هنوز پر در نیاوردی!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۱۹
به احترام آرپی‌جی
صحبت از شکار تانک‌های دشمن بود و هرکس در غیاب آرپی‌جی زن دسته‌ی خودشان، از هنر و شجاعت،‌ دقت و سرعت عمل او تعریف می‌کرد. یکی گفت: «شکارچی ما طوری شنی تانک را نشانه می‌گیرد که مثل چفت در که با دست باز کنند، همه‌ی قفل و بندهایش را از هم سوا می‌کند و مثل شبیخوان مغازه‌های لوازم و وسایل یدکی می‌چیند.»
کنارش دیگری گفت: «شکارچی ما مثل شکار یک پرنده، چنان خال زیر گلوی تانک را نشانه می‌گیرد که فقط سرش را از بدن جدا می‌کند در حالی‌که بقیه‌ی بدنش سالم است و سومی که تا این زمان فرصت زیادی برای پیدا کردن کلمات مناسب پیدا کرده بود، گفت: «این که چیزی نیست، شکارچی ما هنوز شلیک نکرده، تانک‌های دشمن به احترام آرپی‌جی‌اش کلاهشون را از سر برمی‌دارن و براش در هوا دست تکان می‌دهند و خودشان به استقبالش می‌آیند».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی ‌ها جلد ۱ صفحه ی ۴۷
برای سلامتی بنده
صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده‌ی خوش‌انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان می‌کرد و به سر و وضعش می‌رسید.
بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده‌ی لشگر و… اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. این‌که خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، نبودن جاده‌‌ی لغزنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده‌پسند! بفرستید.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی ‌ها جلد ۲ صفحه ی ۲۱۷

برادرانی که…
یک روز عصر جمعه بود و هرکس به نحوی مشغول کاری بود؛ یکی با مطالعه، یکی با نوشتن نامه، بعضی با نظافت و جفت و جور کردن وسایلشان و بعضی دیگر با گفت‌وگو و درد و دل. که در همین هنگام، مسئول خطی که بچه‌ها مسئولیت نگهداریش را بر عهده داشتند، سرزده وارد شد و در آستانه‌ی ورودی در ایستاد. کاغذ و قلم را خیلی رسمی به نحوی که همه گمان نوشتن چیزی یا اسامی خاصی را کنند، به دست گرفت و خطاب به بچه‌ها گفت: «برادرهایی که مایل هستند، صاف (عمودی) بنشینند، و با این حرف شکوفه‌ی لبخند بر لب‌ها که هیچ، در چشم‌ها هم شکفته شد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی‌ ها جلد ۲ صفحه ی ۱۰۸
  برادر، خداحافظ
انگار در وضعیتی که آدم سخت گرفتار بود و حال و روز خوشی را نمی‌فهمید و دل و دماغ هیچ‌کاری، خصوصاً خوش و بش کردن را نداشت، بیشتر به پایش می‌پیچیدند. بیچاره پیک با آن سر و روی آشفته، کلی راه را آمده پیغامی را برساند و تند و تیز هم برگردد. هنوز چند قدمی از سنگر اجتماعی دور نشده بود، یک نفر داد زد‌: برادر…! او هم برمی‌گشت و منتظر خبر این مبتدا می‌شد. او هم این‌قدر دست دست می‌کرد، تا طفل معصوم تمام راهی را که رفته بود، برگردد. آن وقت خوب که نزدیک می‌شد، دستش را به سوی او دراز می‌کرد و می‌گفت: «خداحافظ، التماس دعا!»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی‌ ها جلد ۲ صفحه ی ۱۲۲
بلند شدم برای…
پای منبع آب، تصادفی همدیگر را دیدیم. البته من سعی کردم خودم را نشانش ندهم که مبادا احیانا خجالت بکشد، ولی برایم خیلی جالب بود که او هم نماز شب می‌خواند. اما وقتی برگشتم به چادر، با کمال تعجب دیدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخت خوابیده. فکر کردم یعنی چه؟ آدم بلند شود برای نماز شب، بعد وضو بگیرد و نماز نخوانده برود بخوابد.
گذشت تا بعدها که کمی رویمان به هم بازتر شد. پرسیدم: آن شب قضیه چی بود؟ با همان لحن داش مشتی‌اش گفت؟ والله یک چند وقتی است حسابی حال مارو می‌گیره؛ هرچی دوست و رفیق داریم برمی‌زنه می‌بره، ما هم که هرچی دست به دامنش می‌شیم که: اقلا حالا که مارو نمی‌بری این‌ها رو به خواب ما بیار، گوش نمی‌کنه که نمی‌کنه. من هم گفتم، بگذار ببینم حال‌گیری خوبه؟
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی ‌ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۲
  بدبخت ها این قدر نماز شب نخوانید
جدی‌جدی، مانع نماز شب، تهجد و شب ‌زنده‌داری بچه‌ها می‌شد. تا جایی که می‌توانست، سعی می‌کرد نگذارد کسی نماز شب بخواند. گاهی آفتابه آب‌هایی که آن‌ها از سرشب پر می‌کردند و پشت سنگر مخفی می‌کردند، خالی می‌کرد. اگر قبل از اذان صبح بیدار می‌شد، پتو را از روی سر بچه‌ها که در حال نماز بودند، می‌کشید. اگر به نگهبان سپرده بودند که زودتر صدایشان کند و می‌خواست به قولش وفا کند، نمی‌گذاشت و خلاصه هر کاری از دستش می‌آمد کوتاهی نمی‌کرد.
با این وصف، یک وقت بلند می‌شد، می‌دید ای دل غاقل! حسینیه پر است از نماز شب خوان‌ها. آن وقت بود که خیلی بافر می‌ایستاد و داد و بیداد می‌کرد ای بدبخت‌ها! چه‌قدر بگویم نماز شب نخوانید. اسلام والله به شما احتیاج دارد. فردا اگر شهید بشوید، کی می‌خواهد اسلحه‌هایتان را از روی زمین بردارد؟ چرا بی‌خودی خودتان را به کشتن می‌دهید؟ بچه‌ها هم بی‌اختیار لبخندی بر لبانشان می‌نشست و صفای محفل می‌شد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخی طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۰
بهشت خواستی بروی
کاری نبود که با این پای چوبی و لنگ نکند و گاهی آن را در می‌آورد و مثل چماق روی خاکریز نصب می‌کرد. گاهی دست می‌گرفت و به دنبال بچه‌ها می‌دوید. یک وقت هم آن را جایی جا گذاشته، می‌آمد. همه‌ی این کارها را هم برای این می‌کرد که نشان دهد، خیلی امر مهمی نیست، یا به ما نمی‌آید که جانباز باشیم.
ما هر وقت آن‌ها را می‌دیدیم، می‌گفتیم: فلانی بهشت خواستی بروی، یک اردنگی هم با این پای مصنوعیت به ما بزن و ما را به زور هم که شده، جا بده توی بهشت. بعضی هم می‌گفتند: «نامردی نکن، چنان بزنی که از زمین بلند نشود. یکی از تو بخورد، یکی از دیوار!» و آن‌ها برای این‌که لطف مزاح را تمام کرده باشند، سرشان را بالا می‌انداختند و می‌گفتند و اضافه می‌کردند که مگر نمی‌گویند همه‌ی اعضا و جوارح اشخاص در روز قیامت شهادت می‌دهند؟ آن‌وقت اگر پایم گفت این پارتی بازی کرده چی؟ پایم را تو سرت خرد می‌کنند! ما هم می‌گفتیم: آن پایی که گواهی می‌دهد، پای راست راستکی است نه این پا.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۴
با دست بگیرید
آموزش خمپاره‌انداز بود و تفاوت آن‌ها با یکدیگر. این‌که بعضی سوت و صدا ندارند و ناغافل می‌آیند و چه‌طور می‌شود از ترکش آن‌ها در امان بود. مسئول آموزش می‌گفت: «گاهی آدم زمانی به خودش می‌آید که دیگر خیلی دیر است» خمپاره درست بالای سرت است، حتی فرصت این‌که بنشینی، نداری.
صحبت که به این‌جا رسید، کسی از میان جمع برخاست و گفت: «در چنین شرایطی واقعاً چه می‌شود کرد؟» گفت: هیچی. این‌که زندگی کنی و آن را روی هوا بگیری و نگذاری بیفتد روی زمین و منفجر بشود!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۳۷
  ببین ببین
هروقت آدم یاد حرف‌هایش می‌افتاد، بی‌اختیار خنده‌اش می‌گرفت و دیگر اعتنایی هم به اطراف خود نداشت. که اگر کسی نمی‌دانست قضیه چیست، با خود می‌گفت: «خدا شفاش بده، احتمالاً کم و کسر داره.
مثلاً یکی از کارهایش که خوب یادم هست، از آن روزهایی که هنوز او را نمی‌شناختم این است که وقتی می‌دید بچه‌ها زیادی سرشان به کار خودشان گرم است، می‌آمد و در حالی که به ظاهر اعتنایی هم به دیگران نداشت، به نقطه‌ای خیره می‌شد و می‌گفت: «ببین… ببین!» طبیعی بود که هرکس چون تصور می‌کرد او را صدا می‌کند، برمی‌گشت و او در ادامه در حالی که یک دستش را هم به سینه‌اش می‌زد، می‌گفت: «ببین حال پریشانم، حسین جانم، حسین جانم.»
کنایه از این‌که مثلاً دارم نوحه می‌خوانم و کسی را صدا نکرده‌ام!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ ‌طبعی‌ ها جلد ۱ صفحه ی ۱۷۷
بیت ‌المال
خمپاره که می‌زدند، طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم، خیز می‌رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می‌ایستادند و جنب نمی‌خوردند و اگر تذکر می‌دادی که دراز بکش، می‌گفتند: «بیت‌المال است» حالا که این بنده‌ی خدا به خرج افتاده، نباید جاخالی داد، حیف است. این همه راه آمده، خوبیت ندارد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۴۰
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا