خاطرات رزمندگان ۱۹

خاطرات رزمندگان 19

بر زخم‌های آشنا
بغضم گرفته بود، با قطرت اشک من دانه‌های برف از پشت شیشه شبیه قطرات باران می‌شد. در حال خودم بودم که سنگینی دستی را روی شانه‌هایم احساس کردم برگشته و دیدم قاسم در حال خندیدن است. بغضم ترکید، سر بر روی شانه‌های قاسم گذاشتم و های‌های گریه کردم لباس قاسم از قطرات اشک من خیس شد من را در آغوش گرفت و نجواکنان گفت:«راه دوری نمی‌ری که همش چند کیلومتر آنطرفتر هستی». نمی‌توانستم باور کنم از قاسم، تنها دوست و یاور زندگی‌ام حتی لحظه ای دور باشم قاسم به من نگاهی کرد و در حالی که پوتین‌هایم به دستش بود سپس ادامه داد:«مگر به مراسم خواستگاری می‌روی که اینچنین دست و پایت را گم کرده‌ای» سوار ماشین شدم به پیرمرد که نامش عموصادق بود نگاهی انداختم نمی‌دانم چرا چشمان او شباهت عجیبی به چشم‌های قاسم داشت، به محض بسته شدن در ماشین، خیلی سریع قاسم رو از من برگرداند، می‌دانست که در دلم چه می‌گذرد، از او دور شدیم، آنقدر دور که در آن بوران برف دیگر اثری از قاسم به جا نماند. در راه فرمانده‌ی گردان گفت:«نمی‌دانم تو را به عموصادق بسپارم با عموصادق را به دست تو؟!» این را گفت و دیگر تا پایان راه حرفی نزد. به مقر عموصادق رسیدیم، پس از خواندن نمازش به او گفتم:«قبول باشه عموصادق» در جواب پاسخ داد:«قبول حق پسرم». «حق داری با من نسازی از من سنی گذشته است اما تو حالا اول جوانی هستی»، گفتم:«عموصادق نقل این حرفها نیست….. روز عملیات است اما فرمانده گفته چون تو کسالت داری باید به عقب برگردی…. مگه من چمه!؟ من حتی از فرمانده هم سالمندم…. آخ….. بازم این سردرد لعنتی لطفاً عموصادق از توی کوله‌پشتی‌ام…. قرص‌هایم را بده….». فردا صبح که بلند شدم عموصادق تمام کارها را کرده بود با یک سینی چای کنار تختم نشست و گفت:«بخور….انشاالله که کسالتت رفع می‌شود». تمام بدنم درد می‌کرد، حس بلند شدن از رختخواب را نداشتم، روی تخت نشستم و گفتم:«عموصادق تو چرا اینجا آمده‌ای؟!». در جوابم پاسخ داد:«تازه ازدواج کرده بودم، پسر کوچکی داشتم که خیلی دوستش داشتم، فقط همین را می‌دانم که سر موضوعی با همسرم بحث کردم که او هم، همراه بچه من را ترک کرد». با تعجب پرسیدم:«پس حالا شما اینجا چه می‌کنید؟» چرا دنبال زن و فرزندتان نمی‌روید؟!» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:«پس از رفتن آنها حافظه‌ام را از دست دادم، فقط همین را می‌دانم که پشت بازوی سمت چپ دست پسرم یک خال قهوه‌ای بزرگ بود، به دلیل سابقه فراموشی که داشتم فرمانده دستور داد به پشت خط بروم چون می‌دانست اینجا برای من بهتر است». قطرات اشک را روی صورت عموصادق دیدم، نمی‌خواستم اذیتش کنم، دیگر سؤالی نکردم و چای داخل سینی را سر کشیدم. ناگهان فرمانده وارد شد و گفت:«دیشب عملیات تمام شد و ما با کمترین شهید و کمترین زخمی پیروز شدیم و رو به من ادامه داد می‌توانی برگردی دلم طاقت نداشت، بی‌قرار قاسم بودم، سریع پشت فرمان پریدم و گفتم بریم!؟ به منطقه رسیدم،‌ هنوز بوی دود می‌آمد، به دنبال قاسم همه‌جا را گشتم ناگهان یک جفت پوتین روی برف‌ها توجه‌ام را جلب کرد به طرف پوتین خیز برداشتم، آه خدای من ….. قاسم بود بدن و لباس‌هایش به کلی سوخته بود، پاهایم لرزید، شانه‌هایم نیز همینطور…. عموصادق به کمکم آمد، عمو زیر بازوی دست چپ قاسم را بلند کرد، لباس سوخته کنار رفت، ناگهان عمو شل شد، روی زمین نشست، قطرات اشک روی صورتش روان شد، به نقطه‌ای که خیره شده بود، نگاه کردم، آه خدای من، پشت بازوی دست چپ قاسم یک خال قهوه‌ای بزرگ بود، چه صحنه‌ای بود، سرم را به آسمان گرفتم، این بار بغض هردوی ما شکست، عموصادق به فرزندش رسیده بود.    
به خمینی بگو ناراحت نباشد؛
هلاء در این بیمارستان کار می‌کند!
روز دوازدهم اردیبهشت، در حالی که تنها ۴۸ ساعت از آغاز «عملیات الی بیت‌المقدس» می‌گذشت، به بیمارستان «حمیدیه» رفتیم.تا قبل از شروع عملیات، این بیمارستان متروکه بود که با تلاش پزشکان و امدادگران اعزامی از بهداری منطقه‌ی خراسان احیاء شد و در لحظه‌ی بازدید ما دارای سه اطاق عمل، ۵ جراح، حدود ۴۵ تخت اورژانس و ۴۰ تخت بستری و … بود. وقتی خواستیم با پزشکان و پرستاران مصاحبه کنیم، همگی ما به یک جواب می‌دادند:«اگر اینجا می‌خواهید با شخصی مصاحبه کنید، باید با «هلاء بیات صحبت کنید» پرسیدیم:«هلاء بیات کیست؟!» ما را به نزدش بردند پیرزنی عرب، از اهالی حمیدیه که چین و چروک چهره‌اش، رنجی را که در جنگ بر او رفته بود، می‌نمایاند و چهره‌ی شادش، حکایت از صفای قلبی پاک داشت. از اول جنگ، کارش کمک به مجروحین بوده، به ما گفتند:«شب عملیات، از ساعتی بعد از شروع حمله تا عصر فردای آن روز، حتی برای لحظه‌ای زمین ننشست. یکسره کار می‌کرد، لباسها و ملافه‌های خونین مجروحان را می‌شست، به آنهایی که به تنهایی قادر به غذا خوردن نبودند، با دست مادرانه‌اش غذا می‌داد. ظروف مجروحان و زمین نقاهتگاه را شستشو می‌کرد.» حالا هم به همان کار معمول‌اش سرگرم بود. با آنکه حتی یک لحظه از نظافت محل غافل نبود، به زحمت برای لحظه‌ای مصاحبه‌ نگه‌اش داشتیم به کمک یکی از جوان‌های عرب زبان از او پرسیدیم:«مادرجان، شنیدم که تو در این اینجا خیلی زحمت می‌کشی؟» جواب داد:«اینها برای اسلام و خمینی که چیزی نیست.» گفتم:«تو که یک عربی، نظرت درباره اینکه صدام خودش را فرشته‌ی نجات عربها می‌داند، چیست؟» گفت:«صدام عفریتی است که ما به خونش تشنه‌ایم!» پرسیدم:«برای کسی پیغامی نداری؟» گفت:«فقط سلام من را به خمینی برسان و به او بگو ناراحت نباشد، هلاء بیات در این بیمارستان کار می‌کند». نقل از مجله پیام انقلاب، ۸ خرداد ۱۳۶۱ شماره ۵۹، ص ۲۸ و ۲۹     
به هر قیمتی که شده باید به جبهه بروم
به هر قیمتی که شده باید به جبهه بروم ، این پیمانی بود که با خودم بسته بودم. چند ماهی کارم شده بود دست کاری توی شناسنامه» سرزدن به همه پایگاه‌های اعزامی و کفش پاشنه بلند پوشیدن اما هیچ‌کدام از این کارها به نتیجه نرسید. یکی از روزهای خرداد که در حال بازگشت از امتحان بودم به فکرم رسید که به مرکز اعزام سپاه، مستقر در «عبدالحق» سری بزنم شاید فرجی شود و قفل این در (اعزام به جبهه) باز شود قبل از وارد شدن به دفتر چشمم به اعلامیه‌ای که روی در چسبانده شده بود خورد :«اعزام مجدد نیروها به جبهه، تاریخ ۱۹ خرداد». وارد دفتر شده و مستقیم به دفتردار نگاه کردم و خیلی محکم گفتم:«برای اعزام مجدد آمده‌ام» نمی‌دانم چرا اما او حرفم را باور کرد و پرسید:«آموزش دیده هستی؟» زبانم بریده بریده گفت بله اما دلم گفت:«نه» در جوابم پاسخ داد:«می‌توانی ثبت نام کنی» از آنجایی که مدارک ثبت نام همیشه همراهم بود ثبت نام کردم، از دفتر که بیرون آمدم به خاطر دروغی که گفته بودم ناراحت بودم اما به دلیل اینکه یک خان از هفت خان را گذرانده بودم خوشحال بودم به طرف خانه حرکت کردم شب قبل از اعزام ساکم را حاضر کرده و به والدینم گفتم:«فردا تا ساعت ۶ بعدازظهر منتظر من نباشند». برای تمرین فوتبال به باشگاه می‌روم.
فردا به طرف عبدالحق حرکت کردم اما با دستانی لرزان و دلی پراز دلهره به دفتر که رسیدم از من پرسیدند تأییده‌ی پایان دوره آورده‌ام یا نه. من هم در جواب آنها پاسخ داد:«راستش را بخواهید من در قائم‌شهر آموزش دیده ام و به دلیل تعطیلی و کمبود وقت نتوانستم مدارکم را بیاورم». مسؤول دفتر باور کرد و گفت:«سوار شو» می‌خواستم همانجا نماز شکر بجا بیاورم که یکی از بچه‌های محله مرا دید و گفت:«تو کجا می‌روی؟» تو که نه آموزش دیده ای و نه قبلاً به جبهه رفته‌ای؟» مسؤول دفتر که تازه متوجه ماجرا شده بود از سوار شدن من جلوگیری کرد خیلی ناراحت شدم به قدری که صدای گریه‌ام به هوا رفت گریه‌ای که دل سنگ را به درد می‌آورد اما آنها را نه.. وقتی دیدم که گریه‌های من آنها را راضی نمی‌کند جلوی ماشین خوابیدم و گفتم:« یا مرا با خود به جبهه می‌برید یا باید از روی من رد شوید». مسؤول دفتر اینبار دلش به رحم آمد و گفت:«برو اما به والدینت خبر می‌دهم». گفتم:«ایرادی ندارد و به سرعت سوار شدم که مبادا نظرش تغییر کند».
برادرم فردا صبح به سمت رامسر حرکت کرد، ولی وقتی به پادگان رسید ما نیم ساعت بود که به سمت جبهه حرکت کرده بودیم
بیمه حضرت ابوالفضل (ع)
پشت پیراهن‌اش نوشته شده بود:«بیمه حضرت ابوالفضل (ع). ورود هرگونه تیرو ترکش ممنوع» بچه‌ی ساوه بود و هنوز موهای صورتش خوب سبز نشده بودند. بیشتر از ۵ کلاس نتوانسته بود درس بخواند. آخر پدر نداشت و مجبور بود در یک مغازه مکانیکی شاگردی کند تا خرجی زندگی خانواده‌اش را تامین کند.
شب هجدهم بهمن ۱۳۶۱، عملیات والفجر مقدماتی. گروهان ما وظیفه‌اش از کار انداختن چند سنگر دوشکای دشمن و رسیدن به بالای «تپه دوقلو» بود. یک قبضه دوشکاری عراقی کل گروهان را زمین‌گیر کرده بود برادر «صمد» معاون گردان فریاد زد:«یه آرپی‌جی‌زن داوطلب می‌خواهم بره اون سنگر دوشکا رو خاموش کنه». نفس در سینه‌ی همه گیر کرد. دل شیر می‌خواست تا کسی بتواند حتی یک لحظه سرش را از روی زمین بلند کند، اما «حسین»؛ همان بچه بسیجی نوجوان و نحیف ساوه‌ای، قد علم کرد قبضه آرپی‌جی را برداشت و راه افتاد. قبضه از قدش بلندتر بود. از خط آتش دشمن گذشت و رفت بالای یک تل خاک. همه زیر لب دعایش می‌کردیم درست رو به روی سنگر دوشکای دشمن زانو زد و و صدای خارج شدن قبضه از ضامن و بعد، صدای شلیک موشک را شنیدیم. همزمان با شلیک موشک، بچه‌ها یکصدا تکبیر ‌گفتند،‌ گلوله درست خورد وسط سنگر دوشکا، عراقی‌ها حالا داشتند کمی دورتر از سنگر دوشکا به سمت ما شلیک می‌کردند. یکی از تیرهایشان به حسین اصابت کرد. رفتیم و او را از تل خاک بیرون آوردیم پایین. خون از دستش فواره می‌زد. شکر خدا آسیب جدی ندیده بود. تیر خورده بود کف دستش. دیگر جنگ تن به تن شده بود. گفتم :«حسین! برگرد عقب تا بچه‌ها تو را به آمبولانس برسانند». سگرمه‌هایش رفت توی هم وگفت:«کجا برم؟»گفتم:«آخه از تو که دیگه کاری برنمی‌آد» با دست سالم‌اش نخی از جیب شلوارش بیرون کشید و گفت:«زود این نخ را ببند به ماشه‌ی این تفنگ بعد هم مسلح‌اش کن و بده دست من» از آن همه عظمت‌اش احساس حقارت کردم.
نقل از : روئینه،‌ به قلم :‌گل علی بابایی
مأخذ :‌ کتاب غربت هور، ص ۸۸، ۹۲ و ۹۳
منبع: غربت هور، ص ۸۸ و ۹۳ و ۹۲
    پاسخ دلشکستگی
از اینکه برای شناسایی می‌رفتیم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم چند روز بود که عملیات کربلای پنج شروع شده و ما برای شرکت در عملیات لحظه‌شماری می‌کردیم.روز عملیات رسید، به سه راهی شهادت که رسیدیم یکی از همشهری‌هایم را دیدم، خیلی مضطرب و پریشان بود.دستهایش را گرفته و گفتم:«چیه…چرا نگرانی چه اتفاقی افتاده است؟!» بریده بریده در جواب من گفت:«توپ به آن سنگر خورده و بر اثر اصابت توپ ورودی آن مسدود شده است.من صدای بچه‌ها را از داخل سنگر می‌شنوم».خیلی برای بچه‌های داخل سنگر نگران شدم. از بچه‌ها جدا شده و شروع به کندن محلی برای بیرون آوردن بچه‌ها کردم.هرچه تلاش کردم نشد، آتش دشمن خیلی زیاد شده بود، هرچه می‌کندیم باز خاکریز فرو می‌ریخت و اوضاع بدتر می‌شد در آن میان صدای فرمانده‌ام به گوش‌ام رسید که می‌گفت:«کجایی…. بیا دیگه؟!» از آن برادر جدا شدم و گفتم هنگام برگشتن حتماً‌ کمکش خواهم کرد. در دلم غوغایی برپا بود، برای بچه‌های داخل خاکریز دعا کردم که دوام بیاورند و سپس دو دست همشهری‌ام را بوسه زدم و از او جدا شده و به نیرو پیوستم.کمی جلوتر صدایی به گوشم رسید.متوجه شدم جوانی در حالی که سر شهیدی را در آغوش دارد کمک می‌خواهد نشستم و گفتم، چه می‌خواهی در حالی که صدای گریه‌اش کاملاً به گوش می‌رسید جواب داد:«من و برادر کوچکترم نوبتی به جبهه می‌آمدیم».اینبار عملیات بود و برادر کوچکتر با خواهش و تمنا مادرم را راضی کرد تا با من بیاید، مادرم در حالی که برای ما نگران بود رو به من کرد و گفت:«دست برادر کوچکترت را در دست تو می‌گذارم و دست هردویتان را در دست خداوند».به اینجا که رسید سیل اشک بر صورتش روان بود و صدایش به هق‌هق افتاد رو به من کرد و گفت:«حالا من چه کار کنم، جواب مادرم را چه بدهم؟!» خواهش می‌کنم کمک کن تا برادرم را به عقب ببرم، دوباره فرمانده فریاد زد «نورعلی نیا» رو به سرباز جوان کردم و گفتم:«من ماموریت دارم وقتی برگشتم حتماً تو را کمک خواهم کرد».جوان با لبخند پاسخ داد:«برو به سلامت،‌ شاید تو پنجاهمین فردی هستی که می‌گویی می‌روم و باز می‌گردم، چون هرکس این حرف را گفته است دیگر بازنگشته و من همچنان تنها هستم». او را نیز بوسیدم و از وی جدا شدم هنوز چند متری جلو نرفته بودم که با صدای انفجار به عقب نگاهی کردم توپ دشمن دقیقاً جایی را که دو برادر نشسته بودند هدف قرار داده بود، دلم طاقت نیاورد سریع به عقب برگشتم، با دیدن آن صحنه اشک در چشمانم جمع شد، تنم لرزید و افسوس خوردم، حالا آن دو برادر هردو شهید شده بودند، با خود عهد بستم که هنگام برگشتن هردو را به عقب ببرم، با هزار زحمت خود را به بچه‌ها رساندم وقتی علت دیرکردنم را به فرمانده گفتم او گفت:«هنگام برگشتن هر دو را به عقب می‌بریم، هنگام برگشتن دو برادر را با خود آوردیم به سنگری رسیدیم که ورودی آن تخریب شده بود اما صدایی از آنجا نمی‌آمد، شاید همان همشهری هم چون دیگر صدایی نشنیده بود به عقب بازگشته و آنجا را ترک کرده بود
پرچم را از دست نده
آن روز غروب دلهره‌ای عجیب سراسر وجودکم را فرا گرفته بود نمی‌دانستم فرمانده پاسخش مثبت است یا نه. انتظار به پایان رسید، چادر فرماندهی کنار رفت و فرمانده‌ی گروهها یکی پس از دیگری از چادرها بیرون آمدند فرمانده‌ی ما آقا حسن بود، مردی شریف و با خدا. با لبخند نزدیک شد گفت:«جثه‌ی تو کوچک است و توان بلند کردن آرپی‌جی را نداری». با اصرار و پافشاری من بالاخره قبول کرد که کمک آرپی‌جی و پرچم‌دار لشگر باشم. پرچم خیلی سنگین بود، توان بلند کردنش را نداشتم اما پیش خودم گفتم:«پرچم‌دار اسلام در عملیات بودن سعادت می‌خواهد». با گفتن این جمله که مانند نیرویی غریبی بود یا علی گفته و پرچم را بلند کردم. به یاد گفته‌های آقا حسین افتادم که سفارش کرد:«به هر قیمتی که شده پرچم را از دست نده».
بنا به دلایلی در آن شب عملیات اجرا نشد و دستور عقب‌نشینی صادر کردند. در راه بازگشت باد تندی می‌آمد. پرچم سنگین بود و توان راه رفتن را از من گرفته بود سنگینی اسلحه‌ی کلاش و حمل ۴ قمقمه‌ی آب و خشاب و فشنگ از یک طرف و سنگینی پرچم از طرف دیگر تعادل راه رفتنم را بر هم می‌زد. در دل فقط از خداوند کمک خواستم که به من نیرو دهد تا پرچم را سالم برگردانم. ناگهان فکری به ذهنم رسید، چوب پرچم را از پارچه جدا کرده و پارچه را به گردنم گره زدم و خودم را به سرعت به لشگر رساندم. آرپی‌جی‌زن که همراه من بود به خاطر چند باری که در وسط لشگر فاصله انداخته بودم سرم فریاد کشید به دل نگرفتم و به راهم ادامه دادم به هر ترتیبی که بود آن شب، هم خودم و هم پرچم را سالم به مقصد رساندم. از اینکه توانسته بودم گفته‌ی فرمانده‌ی خود را عملی کنم خوشحال بودم و به خاطر این خوشحالی نماز شکر به جا آوردم. بعد از چند روز آقا حسین به سراغم آمد و گفت:«پرچم را از دست دادی یا نه؟!» با خوشحالی گفتم :«نه با تعجب گفت:«پس پرچم را برو بیار» سریع رفتم و پرچم بدون چوب را آوردم. و از شرمندگی به خاطر از دست دادن چوب پرچم سرم را پائین انداختم. ناگهان دست نوازش فرمانده را بر روی صورتم حس کردم در حالی که تمام صورتم از شدت شرمندگی سرخ شده بو دسرم را بالا برده و به صورت آقا حسین نگاه کردم که او می‌گفت:«تو امتحانت را خوب پس دادی جوان».     تولدی دوباره
دو تن از رزمندگان ایرانی را دیدم که به تعدادی از سربازان ما با اشاره‌ی دست علامت می‌دادند که به سنگر آنها بروند. برای اولین بار چهره‌ی «بسیجی» را می‌دیدم تا چندی پیش گمان می‌کردم که بسیجی نام عشایری در ایران است.اما فهمیدم به کسانی که باندی بر سر پیچیده و چفیه بر گردن دارند و کفش‌های ورزشی می‌پوشند و شلواری همانند شلوارهای کردی به پا دارند بسیجی می‌گویند: «ناگهان از طرف سربازهای ما تیری به طرف آنها شلیک شد، از ترس زبانم بند آمده بود. آن رزمنده‌ها نیز به پشت خاکریز خود بازگشتند. پارچه‌ی سفیدی را در نزدیکی خود دیدم آن را برداشتم و به سر تفنگ خود بستم و آن را بالا بردم و خود را تسلیم آنها کردم. وقتی دیدم که دیگر تیری رها نمی‌شود دوست خود را که زخمی بود و از شدت زخمی که داشت بیهوش شده بود در آغوش گرفتم و به طرف خاکریز رزمندگان حرکت کردم. یک لحظه فکر اینکه سربازهای عراقی به طرفم شلیک کنند تنم را لرزاند اما خودم را کنترل کردم و با دلی پر امید به طرف خاکریز رزمندگان حرکت کردم در میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم از طرف خاکریز رزمندگان شخصی به زبان عراقی از سربازهای ما می خواست خود را تسلیم کنند در این موقع به پشتم نگاهی کردم و دیدم در حالی که سربازهای عراقی دست‌های بالارفته و رنگ‌ پریده‌ای داشتند به طرف خاکریز رزمندگان به راه افتادند. خوشحال شدم و دوباره ادامه دادم. به خاکریز رسیدم نفس عمیقی کشیدم و آرامش از دست رفته را به دست آوردم متوجه شدم که رزمندگان ایرانی از دیوار بتونی در حال بالا رفتن هستند و تا بتوانند به خیابان برسند ناگهان نوجوان ۱۵ ساله‌ای که چهره‌ای نورانی داشت و مهربان به نظر می‌رسید به من نزدیک شد و اسلحه‌ی من را گرفت اول ترسیدم و فکر کردم که می‌خواهد به من آسیبی برساند اما متوجه شدم که او به کلتی که به کمرم بسته بود اشاره می‌کند و آن را می‌خواهد. بی‌درنگ کلت را به او دادم در حالی که دستانم آشکارا می‌لرزید. به خاکریز رسیدم، در طول عمرم اینچنین اسارتی را ندیده بودم از پلی عبور کردیم. در آن طرف پل سیلی از رزمندگان ایران بود که نوارهای سفیدی بر سر داشتند و همه در حال جنب و جوش بودند تازه متوجه شدم که وارد دنیای تازه‌ای شده‌ام و دوست داشتم در همان جا هم بمانم. ناگهان یکی از نیروهای ایرانی من را در آغوش گرفت، بوی عطری عجیبی می‌داد من هم او را در آغوشم فشردم متعجب بودم از چنین برخوردی اما به روی خودم نیاوردم. می‌خواستم از شدت خوشحالی گریه کنم اما به لبخندی بسنده کردم. آن لحظه ساعت ۷:۱۵ بامداد روز ۲۴ مه سال ۱۹۸۲ میلادی بود که گویی من دوباره متولد شده بودم.    
سرباز گارد عراق
صبحگاه ششم مهرماه سال ۱۳۶۰ ه.ش بود ،من از لبه کارون به عقبه جبهه بازگشتم ،آن موقع من ۱۶ ساله بودم پسرکی که جسدش در مقابلم بود ۱۴ ساله به نظر می‌رسید او را به حالت دو زانو بر زمین نشانده بود گردن و هر دو مچ دستش را از پشت با سیم به تابلوی تقاطع جاده بسته بودند و خون به صورت جویباری کوچک از زیر پاهایش جاری شده بود چشمانش کاملاً باز بود دلم خواست عکسی از چهره او بگیرم می‌دانستم که با وجود این سگهای ولگرد گرسنه در شب ،چه به روز جسد پسرک خواهد آمد.
زیر لب گفتم:«خدا اگر یک بیل داشتم حتماً خاکت می‌کردم» به راه افتادم چند متر جلوتر درست در مقابل چشمانم یک بیل قرار داشت با ناراحتی به سمت سرباز عراقی برگشتم شروع به کندن زمین کردم ،جویبار خون جوان ۱۴ ساله عراقی به درون گود راه پیدا کرد در این فکر بودم که جهت قبله را درست تشخیص داده‌ام یا نه که با صدای انفجار به درون قبر افتادم جسد پسر عراقی نیز به رویم افتاد وحشت سراپای وجودم را فرا گرفت با کلی زحمت جنازه را کنار زدم شیارهای خون تازه بر روی اورکت پسرک به من فهماند که او حائلی شده بین من و ترکشهای انفجار، کارت شناسایی و نامه او به خانواده‌اش را از جیبش بیرون آوردم «سعد عبدالجبار» جمعی تیپ ۲۳ نیروهای مخصوص گارد ریاست جمهوری از یگانهای تحت کنترل سپاه سوم بصره» برای جلوگیری از تماس صورتش با خاک اورکتش را روی سرش انداختم چهار پوکه خاکی فشنگ در میان دندانهایش نظرم را جلب کرد اما درنگ جایز نبود تابلوی شکسته‌ای را از اطراف برداشتم و بالای سر قبر گذاشتم سالیان دراز از آن ماجرا گذشت با برادرانی آشنا شدم که کارشان تبادل اجساد بود، آدرس مدفن آن سرباز گارد را به آنها دادم وقتی پیکر را بیرون آوردیم افراد تفحص گفتند:«یک فراری دیگر» پرسیدم:«از کجا می‌دانید» یکی از نیروها گفت:«از پوکه‌های فشنگ که در دهان او بود این پوکه‌ها را بعد از مراسم اعدام در دهانش گذاشته‌اند تا نیروهای دیگر عبرت بگیرند قبل از اعدام نیز به دو زانویش شلیک کرده‌اند این را از استخوانهای شکسته می‌توان فهمید .
بدنم می‌لرزید، او دلیلی برای جنگ کردن با ما نداشت، قلم را به دست گرفتم و نامه‌ای برای خانواده‌اش نوشتم و برای اینکه نامه به دست سربازان بعث نیفتد آن را در استخوان شکسته پای او گذاشتم اگر ده سال پیش از راز مرگ او اطلاع پیدا می‌کردم، شاید هرگز چنین نامه‌ای نمی‌نوشتم، ولی اکنون که خود دارای فرزند هستم می‌توانم احساس کنم که بر سر خانواده آن نوجوان چه آمده است.    
شیر کوهستان
آتش تیربارهای دوشکا و به خصوص یک قبضه ضدهوایی چهارلول شیلیکا که عراق از آن مثل تیربار کار می‌کشید، از بالای ارتفاع ۱۹۰۴ بر سر بچه‌ها می‌بارید و زمین گیرشان کرده بود. دفعتاً رو کرد به بچه‌هایی که روی زمین خوابیده بودند و با صدای رسا فریاد کشید:«گردان مقداد، با «مهدی خندان»به پیش!»
. صدایش در همه جا پیچید و در کوهستان «کانی مانگا» طنین انداخت. طوری بود که تمام بچه‌های گردان مقداد شنیدند و همه پشت سرش شروع کردند به دویدن. ستون در شیب تند ارتفاع چند تپه را پشت سر گذاشت و در شیاری نزدیک تپه سوم چند دقیقه‌ای ماند تا بچه‌ها نفس تازه کنند. پیشاپیش ستون ایستاده بود و داشت بالای قله را نگاه می‌کرد صورتش را برگرداند و نگاهی کرد به بچه‌هایی که زمین‌گیر بودند و دوباره قله شوم ۱۹۰۴ را زیر چشم گرفت. انگار دور قامتش را هاله‌ای از نور فرا گرفته بود. طاقت نیاورد و گفت:«من می روم اون چهارلول رو خاموش کنم!» جلوتر میدان مین بود، با چند تخریبچی از دامنه بالا کشید. داخل میدان مین، زیر نور منورها نشسته بودند یکی یکی مین‌ها را پیدا می‌کردند، از زیر خاک بیرون می‌کشیدند و کناری می‌گذاشتند. فرصتی برای خنثی کردن کردنشان نبود. آقا مهدی معبری در میدان مین باز کرد، تا رسید به سیمهای خاردار کلافی شکل، دو ردیف سیم خاردار در پایین و یک ردیف در بالای آنها بود. مدتی پشت سیم خاردار نشست به انتظار رسیدن سیم‌چین، اما از سیم‌چین خبری نشد. رگبار آتش شدت گرفته بود. معطل نکرد، با دستهایش شروع کرد به بازکردن کلاف‌های سیم خاردار. تیرهای توپ چهارلول شیلیکا از کنار سیمهای خاردار و از بالای سر مهدی می‌گذشت. بالاخره حلقه‌های بلند کلافهای سیم از هم باز شد و او با سر وار کلافها شد و وسط آنها نشست و با دست‌های چاک چاک و خون‌آلودش مشغول باز کردن ردیف دیگر سیمهای خاردار شد. با هر تکانی که می‌خورد، خارهای بیشتری در تن نحیف‌اش فرو می‌رفت، اما با نگاه به سنگرهای دشمن، مصمم‌تر از قبل کلاف‌ها را از هم جدا کرد. تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده معبر ر اباز کند و آتش جهنمی آن توپ چهارلول را، که مانع پیشروی ستون شده بود خاموش کند. ردیف آخر را هم باز کرد و خودش را به طرف دیگر کلافها کشاند. لباسهایش به خارها گیر کرده و پاره پاره شده بودند. خون زیادی از دستها و بدنش فواره می‌زد. با زحمت روی دو پایش ایستاد. چهار لول عراقی کماکان می‌نواخت.خط آتش دشمن درست روی میدان مین و سیمهای خاردار متمرکز شد. مهدی نای ایستادن نداشت، تمام توان‌اش را جمع کرد و به صدای بلند فریاد زد:«ان تنصروالله ینصرکم!» در یک دم هاله‌ای از سرخی تیرها، سر تا به پای قامت مهدی را فرا گرفت دفعتاً تکانی خورد و در حالی که دستهایش به دو طرف باز بود از پشت به روی سیمهای خاردار افتاد.    مدال دروغین
چند روز پش از آزادسازی خرمشهر و عملیات بیت‌المقدس رژیم عراق برای اینکه خود را همچنان قوی جلوه دهد طی تبلیغاتی گفت :«این یک عقب‌نشینی تاکتیکی است.» حکومت عراق برای اینکه دلاوری‌های رزمندگان ایران را کمرنگ جلوه دهد، نمایش اجرا کرد و مدال شجاعت به فرماندهان خود داد. یکی از این فرمانده‌ها که مدال هم گرفته بود به نام سرگرد ستار کامل جابر سال‌ها بعد ماجرای آن روز را برایم تعریف کرد:«صدام در حالی که چشمانش از شدت خشم قرمز شده بود و دندان روی دندان می‌سائید صحبت می‌کرد، فرماندهانی که روی ردیف اول صندلی نشسته بودند حتی نفسشان هم از شدت ترس به شماره افتاده بود، با صدای بلند فریاد می‌زد که من از شما راضی نیستم …. این مدال‌ها برای تسکین افکار عمومی است، فکر می‌کنید شما لیاقت این مدال‌ها را دارید؟ نه ندارید!! …در این هنگام صدام که از شدت خشم رنگ صورتش رو به کبودی می‌رفت، لیوانی را که روی میزش بود آن چنان روی میز کوبید که تکه‌های لیوان وسط سالن پخش شد و با صدای ناامیدانه‌ای گفت:«خرمشهر از دستمان رفت، چگونه آن را دوباره به دست بیاوریم؟» سرتیپ ستاد «ساجت الدیلمی» برای تسکین او با صدای لرزانی گفت:«ببخشید قربان…»صدام دوباره عصبانی شد و نگاه تندی به ساجت کرد، و در پاسخش گفت:«ای ترسو…. ای بی‌لیاقت…. همه‌ی شما ترسو هستید، همه شمارا باید اعدام کنم، چرا در مقابل ایرانی‌ها از سلاح‌های شیمیایی استفاده نکردید؟!» یکی از افسران در پاسخش جواب داد:«قربان سربازان ایرانی خیلی به ما نزدیک بودند و ممکن بود که سربازان ما هم آسیب ببینند.» صدام دوباره عصبانی شد و فریاد زد:«ای احمق، ای حقیر…. سربازان تو مهم نبودند، مهم این بود که خرمشهر مال ما می‌شد.»‌ وقتی سرتیپ بنیل شروع به صحبت کرد صدام کفش خود را در آورد و به طرفش پرتاپ کرد. محافظانش کفش را برایش آوردند. در آخر هم صدام از شدت نفرتی که نسبت به افرادش داشت،‌ فریاد زد:«شما مرد نیستید…! در مقابل من چند زن نشسته‌اند! غیرت و شجاعت زن‌های عراقی از شما بیشتر است…، ای کاش ذره‌ای از خون زنان عراقی در رگ‌های شما بود.»    معجزه‌ی الهی
روز دوم شهریور ماه فرا رسید، با بی سیم احوال همه ی سنگرها را می پرسیدم که نوبت به سنگر یاسر شد. بچه های سنگر یاسر از من خواستند که برای مشاهده ی موقعیتشان به سنگر آن ها بروم. مقداری آذوقه برداشتم و به طرف سنگر به راه افتادم. در دلم غوغایی بر پا بود، خیلی نگران بچه ها بودم، روی تخته ی شناور دراز کشیده و به سمت سنگر به راه افتادم. یکی از سنگرها توجه ام را جلب کرد، به سختی خودم را به سنگر رساندم و شناسایی دقیقی انجام دادم. کنار شناور برگشتم بی سیم را برداشتم تا پیام بفرستم که بر اثر اصابت جسمی سنگین به روی تخته پرتاب شدم. جراحتم مهم نبود. ولی سلامت بچه ها و زنده ماندنشان برایم مهم بود. با تمام نیرو و توان خودم فریاد زدم که داخل آب بپرید اینجا امن نیست. همه پریدن، قبل از اینکه بپرم بر اثر برخورد تیری به کمرم سوزش عجیبی تمام بدنم را در بر گرفت. داخل آب رفتم متوجه شدم که دست چپم تکان نمی خورد. خیلی تلاش کردم اما بی فایده بود، به هر سختی بود خودم را تا ۲ متر جلو بردم، دیگر نمی توانستم تکان بخورم، بچه ها کمک کردند تا روی تخته ی شناور بردم. متوجه تکانهای همرزمانم به دستم شدم، نگاهی به دست چپم کردم و ترس همه ی وجودم را گرفت چون یک خمپاره ی ۶۰ در ساعد دستم فرو رفته بود و از پشت بازویم بیرون زده بود در حالی که هنوز منفجر نشده بود و هر آن امکان داشت بدن من تکه تکه بشود. خیلی ترسیده بودم دهانم خشک شده بود، پسر کوچکم و همسر مهربانم جلوی چشمم آمدند خیلی زود به خودم آمدم و بچه ها را از بهت زدگی درآوردم، فریاد زدم از من دور شوید چون من تا مرگ فاصله ی چندانی نداشتم پس بهتر بود کس دیگری از بین نرود. بعد از سه ساعت به مقر و از آنجا به بهداری رسیدم. هیچ کدام از دکترها از ترس انفجار خمپاره به من نزدیک نمی شدند، خیلی عصبانی و مضطرب بودم دائم فریاد می زدم و از آن ها کمک می خواستم اما کو گوش شنوا. یک تخریب چی آوردند تا بلکه او بتواند چاشنی را از کار بیاندازد اما پس از دقایقی او هم نا امید رو به من کرد و گفت: « کاری از دست من بر نمی آید » کاملاً مأیوس شده بودم و زیر لب اشهد خود را می خواندم و خدا را صدا می زدم که با صدای آن تخریب چی به خودم آمدم. پیشنهاد عجیبی مطرح کرد که طبق آن باید به هر دو به دروغ می گفتیم که خمپاره از کار افتاده است. با این که می دانستم دروغ در دین ما گناه است اما این دروغ مصلحتی را گفتم. همه ی دکترها به کمکم آمدند و پس از بیهوشی بدون آنکه دستم را قطع کنند خمپاره را در آوردند و حتی عصب های پاره شده را نیز پیوند زدند.     
نامه های بی جواب
این چهارصد و هفتاد و چهارمین نامه‌ای است که برایت می‌نویسم نامه‌های قبلی را هریک در جایی قرار دادم، بعضی را زیر شن‌ها، بعضی دیگر تخته‌سنگ و یا به دست باد می‌سپارم که به تو بر سرو نگویی که نامه‌هایت را ندیده‌ام. هرچه نامه نوشته‌ام بی‌جواب بوده، می‌دانم که اگر این نامه را هم بنویسم باز هم بی‌نتیجه خواهد بود. ۱۵ سال است که هیچ خبری از تو ندارم و تنها با یاد و خاطره‌ی دوران مدرسه و بازی‌های توی کوچه وقت خود را می‌گذرانم و امید به دیدن تو دارم. چقدر بی‌انصافی این همه نامه نوشته‌ام اما حتی یکی از آنها را هم جواب نداده‌ای. دیروز سیمین نامه‌ام را پیدا کرد وگریه سر داد. همیشه آرام در گوشه‌ای می‌رود و گریه می‌کند.
خیال می‌کند من دیوانه هستم، زن همسایه چند روز پیش چند نامه در دست داشت و به سیمین گفت:«مثل اینکه همسرتان دیوانه شده است چون هرچند وقت یکبار کاغذی را خط‌خطی کرده و از پنجره بیرون می‌اندازد.» زن فضول… به تو چه مربوط است که نامه‌های مردم را باز می‌کنی و داخلش را می‌خوانی. حاج رضا برادر سیمین چند وقت پیش اینجا آمده بود تا از راه رسید پسر کوچکش مهدی گفت:«عمو یک خاطره از دوران جنگ برایم تعریف کن». در جوابش پاسخ دادم:«تو اول برو موهایت را مرتب کن بعد از من بخواه برایت خاطره تعریف کنم».
یک آن متوجه شدم سیمین پشت دیوار ایستاده است و گریه می‌کند، حس کردم شاید ناراحت شده است خاطره‌ نگفته‌ام، بنابراین شروع کردم:«دورخیز کردم، یک گام، دو گام، پریدم اول صدای خرد شدن استخوان‌ها و بعد صدای یا زهرا (س) در فضا پر شد. من باید می‌مردم، باید دست و پاهایام زیر مینی‌بوس خرد می‌شد اما نشد، آقا مجید هنوز نفس می کشید، همه راه او بی‌سیم و خار بود و بعد آقا مجید و بعد مرد ….» متوجه شدم سیمین گریه می‌کند و حاج آقا در حال داد زدن بر سر سیمین است که طلاقت را می‌گیرم و خانه‌ای جدید برایت می‌گیرم.
سیمین در حالی که گریه می‌کند تکه‌های خرد شده‌ی شیشه را از پایم درمی‌آورد و چون هنگام نشان دادن پرشم به مهدی روی ظرف میوه پریده بودم و شیشه‌های آن داخل پایم رفته بود، به روی خودم نیاوردم به خاطر سیمین حتی آخ هم نگفتم.
من اینجا راحت هستم، خانه‌ی جدیدم خیلی خوب است، سیمین هر روز به من سر می‌زد و از صبح تا شب پیشم می‌ماند، حاج آقا دیگر بداخلاق نیست و اگر مهدی من را دست بیاندازد او را کتک می‌زند، اینقدر می‌خندم این صحنه را می‌بینم.
دائم آرزو می‌کنم که حالم خوب نباشد. آخه می‌دانی هر وقت که حالم بد می‌شود من را می‌گذارند توی یک جایی که مثل آکواریوم آنوقت حس می‌کنم ماهی شدم، همش بالاو پایین می‌پرم آنوقت دکترها می‌ترسند و سعی می‌کنند نگهم دارند اما من بالاتر و بالاتر می‌پرم. بعضی‌ وقت‌ها سیمین آنقدر به دکترها التماس می‌کند که دلشان بسوزد و اجازه دهند که شب را پیش من به صبح برساند. دیگر حوصله‌ی نوشتن ندارم.
این چهارصد و هفتاد و چهارمین نامه‌ای بود که برای تو نوشتم.    نیزار
جزیره‌ی مجنون مورخ ۴/۴/۶۷، ساعت ۱۲ ظهر، بچه‌های خسته با پاهای خونین، من و یک دنیا غم. به خاطر اینکه نمی‌خواستیم دشمن صدای پاهایمان را بشنوند مجبور شدیم پاها را از اسارت کفشهایمان رها کنیم و با پاهای برهنه روی نیزه‌های تیز برنده حرکت کنیم. ابراهیم دیگر توان راه رفتن روی نی‌های شکسته را نداشت، دوخشاب به همراه داشتم با کش به پاهای ابراهیم وصل کردم تا از درد پاهایش کاسته شود، جوراب‌هایم را نیز به محمد صادقی دادم تا بلکه کمتر آه بکشد. بالاخره به جایی رسیدیم که دیگر نمی‌شد حرکت کرد. ابراهیم فرمانده‌ی ما که قبل از سن تکلیفش به میدان نبرد آمده بود و حالا ۱۸ سال داشت با چهره‌ای خندان از ما خواست که استراحت کنیم. با وجود سرو صدای حاصل از گلوله و خمپاره اما خواب راحتی کردیم که درد پاهایمان تا حدودی تسکین پیدا کرد. شب به حالت سینه خیز به سمت خاکریز دشمن حرکت کردیم. صدای شکسته شدن نی‌های زیر دستمان سکوت جزیره را درهم شکسته بود. صدای آرام ابراهیم که گفت عراقی را دیدم، تمام وجودم از شدت ترس شروع به لرزیدن کرد، سایه‌ی یک عراقی را بالای سرم حس کردم، ناگهان سیل گلوله به طرف ما روان شد، تمام بدنم از شدت ترس می‌لرزید، مرگ را در یک قدمی خود حس می‌کردم. سربازان عراقی صداهایی شنیده بودند اما نتوانستند تشخیص دهد که از کدام طرف است. به همین خاطر به طور پراکنده تیراندازی می‌کردند پس از تمام شدن شلیک‌های پی‌یاپی سرباز عراقی، صدای دور شدن چکمه‌هایش را شنیدم، دلم آرام شد، خدا را شکر گفته و نفس راحتی کشیدم. ابراهیم دستور عقب نشینی داد، به همان مکان قبلی رسیدیم. تشنه بودیم، شروع به کندن زمین کردم تا جایی که انگشتانم از شدت درد کرخت شد. هوا گرگ و میش بود که دوباره به راه افتادیم. به خاکریز دشمن رسیدیم که یکی از سربازها ما را دید، با صداها و فریادهایی که می‌زد بقیه سربازها را از سنگر بیرون آورد، مهمات نداشتیم. نمی‌توانستیم با آن‌ها مقابله کنیم. یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد اسیر شویم. همه به هم نگاهی انداختیم و قبول کردیم. برای اینکه دشمن تحریک نشود اسلحه‌ها را از خودمان درور کردیم و دستها را بالا بردیم. عراقی‌ها ما را گرفتند و به طرف جاده هلمان دادند، به جاده که رسیدیم یکی از آنها به ما نزدیک شد، با اسلحه‌اش شروع به شلیک کردن کرد. چشمانم را بستم و برای اینکه بتوانم با ترسی که تمام وجودم را دربرگرفته بود مقابله کنم زیر لب خدا را صدا می‌زدم. به خودم آمدم، چشم را باز کرده و اطرافم را نگاهی انداختم، تازه متوجه شدم که تیرباران شده‌ایم و از بین ما فقط من و نورالله با وجود جراحاتی سطحی زنده مانده‌ایم. چشمم به پیکر پاک ابراهیم افتاد که روی زمین و غرق در خون دراز کشیده بود، اشک در چشمانم حلقه زد و با نفرت به آن سرباز نگاهی انداختم. آن سرباز عراقی به خاطر کارش توبیخ شد اما ابراهیم دیگر پیش ما بازنگشت.    
یا صاحب زمان(عج)
صادقی دستی به موهایش کشید، نگاهی در آینه به خود کرد و در حالی که خود را برای نگهبانی جای من آماده می‌کرد، چشمکی زد و خواست برود که متوجه‌ی چیزی روی زمین شد. سرپرست غرق در نوشتن خاطراتش بود. ناگهان متوجه‌ی کارت شد که از لابلای دفترش افتاده بود زمین؛ نیم‌خیز شد که کارت را بردارد که صادقی پرید و کارت را محکم در دست گرفت و گفت:«خداحافظ» سرپرست با خنده از جایش بلند شد و جلوی صادقی را گرفت و گفت:«یا الله بده.» صادقی صدایش را تغییر داد و گفت:«خودم پیدا کردم، نمی‌دم.» سرپرست مثل پدربزرگ ها در جواب صادقی گفت:«مرد حسابی، خودم پیدا کردم چیه؟! از لای دفتر من افتاده، پس مال منه.» صادقی دو زانو نشست و گفت:«خواهش می‌کنم این که شب این کارت مال من باشه.» هر سه به خنده افتادیم. صادقی که فرصت را مناسب دید فرار کرده و خود را به بیرون از چادر پرتاب کرد. در حال صحبت کردن درباره‌ی حرکات بامزه‌ی صادقی بودیم که صدای بمب ما را برجا میخکوب کرد. به طرف درب چادر حرکت کردیم، به دلشوره افتادم، اشک در چشمانم جمع شد که چرا او به جای من شهید شد، من باید به جای او شهید می‌شدم، نمی توانستم حرکت کنم، پاهایم سست شده بود به طرف نگهبانی که حالا در حال سوختن بود نگاه می‌کردم. صدای صادقی در گوشم پیچید :«بچه‌ها…بچه‌ها…» چشم هایم را بستم و به چند لحظه‌ی قبل فکر کردم،‌ وقتی چشمهایم باز شد، صادقی را روبه‌روی خود دیدم قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد در حالی که با چشمان گرد ما را نگاه می‌کرد، از نگاهمان سؤال را خواند و گفت:«از چادر که بیرون آمدم کارت از دستم رها شد و برباد نشست به دنبال کارت رفتم که با صدای انفجار برگشتم.» کارت را به دستم داد، روی کارت چیزی نبود جز کلمه‌ی «یا صاحب الزمان (عج)» دندان درد را فراموش کرده و صادقی را محکم در آغوش گرفتم آنقدر بوسیدمش که در آخر گفت:«باید به حمام بروم، چون به قدری آب دهانت روی صورتم است که در حال چکیدن است.» با این حرف صادقی دوباره هرسه به خنده افتادیم.    یک گلوله، دو پرواز
صبح زود صدای زنگ تلفن قورباغه‌ای ما را از خواب پراند، قبل از اینکه تکانی به خود بدهم رامین گوشی را برداشت به محض اینکه گفت:«جعفر آقا شمایید؟» داخل رختخوابم نشستم برادرم پشت خط بود، گوشی را گرفتم، با جعفر احوالپرسی مفصلی کردم سپس جعفر گفت:«برای رفتن به مرخصی حاضر شود».تعجب کردم، چون نزدیک عملیات بود و مرخصی رفتن کار ساده‌ای نبود با تعجب به جعفر گفتم:«نزدیک عملیات است، گمان نمی‌کنم فرمانده اجازه بدهد!». جعفر در پاسخ حرف من ادامه داد :«اجازه‌ات را از فرمانده گرفته‌ام».دیگر هیچ نگفت و تماس را قطع کرد.وسایلم را برای رفتن به مرخصی حاضر کردم، دلیل مرخصی رفتنمان را نمی‌دانستم اما این را می‌دانم که جعفر کاری را بدون فکر انجام نمی‌داد، سه روز مرخصی ما خیلی زود تمام شد، قبل از آمدنمان، زن داداش من را به گوشه‌ای برد و گفت:«جعفر در خواب آقا موسی بن جعفر (ع) را دیده است که گفته برای آخرین بار به دیدن بستگان برو». تازه دلیل اصرار او برای رفتن به مرخصی را متوجه شدم.عملیات آغاز شد، ما دو گردان بودیم در گردان جلویی،‌ جعفر و برادر دیگرم ناصر قرار داشت آنها بعد از خداحافظی تقریباً چند ساعتی از گردان ما زودتر حرکت کردند.هوا گرگ و میش شد که ما به گردان جلویی رسیدیم، فرمانده‌ی گردان به من گفت:«که باید برگردی خیلی تعجب کردم، دلم گواهی بدی می‌داد، مضطرب شدم، پرسیدم که چرا باید به عقب برگردم؟! فرمانده‌ی گردان بدون گفتن حرفی سرش را پائین انداخت، پس از دقایقی که سرش را بلند کرد متوجه اشک داخل چشمانش شدم، بیاد حرف زدن داداش افتاده و پرسیدم:«برای جعفر اتفاقی افتاده است؟!» فرمانده‌ی گردان که حالا سیل اشک‌ها امانش را بریده بود در پاسخ جواب داد:«جعفر و ناصر بر اثر اصابت یک گلوله از یک خمپاره شهید شدند و الان پیکرشان پشت وانت است و تو حالا باید این وانت را به عقب ببری». انتظار شنیدن خبر شهادت جعفر را داشتم اما نمی‌توانستم باور کنم ناصر هم ما را ترک کرده است.روی زمین نشستم و شروع به گریه کردم، فرمانده من را دلداری می‌داد اما فایده‌ی نداشت.دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم، گفتم من می‌مانم و آنقدر می‌جنگم تا پیش دو برادر دیگرم بروم، فرمانده در حالی که دستان من را در دست داشت گفت:«لااقل به خاطر فرزندانشان این کار را بکن!».به یاد چهره‌ی معصوم برادرزاده‌هایم و زن‌داداش مهربانم افتادم و با این که خیلی سخت بود، اما قبول کردم. تا رسیدن به مقر صدای گریه‌ام فضای داخل ماشین را پر کرده بود، فکر اینکه چگونه این خبر را به خانواده‌ام بدهم آزارم می‌داد، جسم و روحم خسته و ناتوان بود و از درک این فقدان عاجز ….    
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا