طبق هر قانونى باز هم اختصاص باید باشد. هیچ قانونى در دنیا نیست که ولو براى مرد اباحه مطلق قائل باشد، آن هم در حدود مصالح قانون، تغییر مى پذیرد. چرا درباب تعدد زوجات، تنها به مرد اجازه داده مى شود؟ در حدود مصالح اجتماع اجازه داده مى شود، یا بیمارى، شما مى گویید مثلا یک میکروب در خون آدم پیدا مى شود، در ریه پیدا مى شود، آیا آن میکروب از نظر خودش کار بدى انجام مى دهد؟ خوب، میکروب موجودى از موجودات این دنیاست، آن هم یک جاى مناسب مى خواهد که در آنجا زندگى کند، رشد کند، غذا بخورد. مثلاغده سرطان که پیدا مى شود، هر چه هست، از نظر خود آن غده چیز بدى است؟خوب، یک موجود حیى است که یک زمینه مناسبى براى رشد خودش پیدا کرده، رشد مى کند. از نظر مجموعه حیات این انسان بد است، یا از نظر خود آن غده هم چون منتهى مى شود به فناى انسان و بعد خودش هم زمینه ندارد، بد است، مثل کسى است که در خانه اى که خودش هست، زیر بناى آن خانه را دارد خراب مى کند، یا کسى روى شاخه است، از آن زیر شاخه دارد تغذى مى کند، بعد کم کم شاخه مى شکند، خودش هم مى افتد و بر مى گردد به عدم و نیستى.
هر چه بدى که شما در دنیا مى بینید، یا نیستى است یا هستى اى است که از آن جهت که منشا نیستى دیگرى شده است، ما به او مى گوییم بد، نه از جهت هستى خودش، از جهت هستى خودش بد نیست. اگر براى جهان خالقى قائل نباشیم، تمام مشکلات و ضعفها و نقصها و نیستیها و هستیها توجیه پذیر است، اما اگر قائل به خالقى شدیم، این چند سؤال بنیادى مطرح مى شود: اولا خدا مى توانست مانع از خلق جهان بشود یا نمى توانست؟ اگر نمى توانست که این نقص است و اگر مى توانست و خودش با اراده این کار را کرد، به خاطر چه خلق کرد و حالا که خلق کرده، چرا کامل خلق نکرده و اساسا چه هدفى از خلقت داشت؟ مطلب دیگر اینکه وجود هر شرى لازم است براى یک کمالى، یعنى اگر همه چیز نور مطلق بود، دیگر تشخیص نور نمى دادیم، سایه اى وجود دارد که ما نور را تشخیص مى دهیم. پس اگر فردى در جایى قرار دارد که ضعفى بر او عارض است و ضعف او موجب یک کمال بعدى است، آیا او را مى توان گناهکار و مسؤول و قابل تنبیه دانست؟ اگر بخواهیم بین اعمال انسان که ناشى از اراده اوست با ضرورتهاى طبیعت تفکیک قائل بشویم و بگوییم که انسان با اراده خودش عامل فقدان و ضعف مى شود و بنابراین مسؤول است، ولى ضرورتهاى طبیعى چنین نیست و مسؤولیتى متوجه طبیعت نیست، آنگاه تشخیص این دو نوع اعمال و حوادث چگونه امکان دارد؟ در پاسخ باید گفت: اگر ما قائل نباشیم به خدایى براى این عالم به مفهومى که الهیون گفته اند، اصلا دیگر احتیاجى نداریم که جوابى به این اشکالات بدهیم، یعنى مى گوییم عالم را همین طورى که هست مى پذیریم، چه خوب باشد چه بد، چه این فرض بشود که اى کاش چنین مى بود، چه نشود. اشکالات سر جاى خودش هست، ولى این اشکالات اشکالاتى است که دیگر محل سؤال ندارد. این، نظیر آن است که فرضا شما یک جلسه اى دارید و دارید صحبت مى کنید، یک وقت یک انسان مى آید و این جلسه شما را بهم مى زند. خوب، شما به این انسان اعتراض مى کنید، مى گویید آقا! تو نمى بینى ما اینجا نشسته ایم؟! اینجا که جاى این کارها نیست که تو یکدفعه مى آیى – مثلا – توپت را مى اندازى اینجا، جلسه ما را بهم مى زنى. یک وقت یک حیوان مى آید جلسه شما را به هم مى زند. شما اساسا از دست او عصبانى هم نمى شوید که چرا این حیوان آمده، پایش را هم نمى شکنید، چوب هم به او نمى زنید، آن حیوان را رد مى کنید و مى گویید خوب دیگر نمى فهمد، درک ندارد.
اگر مى خواهید بگویید که اگر ما قائل به خداى عالم نشدیم توجیه اینها صحیح است، توجیهش این است که آن مبدا اصلى عالم تقصیر ندارد، چون نمى فهمد و شعورش نمى رسد. چه بگوییم و به چه کسى اعتراض کنیم؟ جاى اعتراضى وجود ندارد، نه اینکه بدى دیگر بدى نیست، و الا بدى باز به همان مفهومى که الآن ما بدى مى بینیم بدى است، بى نظمى باز به همان مفهومى که الهى مى بیند بى نظمى است، اما دیگرمسؤولى در عالم نیست. در این صورت آدم جز اینکه بگوید عالم هر چه هست همین است که هست، چیز دیگرى نمى تواند بگوید، جایى براى سؤال نیست، چون مسؤولى وجود ندارد، نه اینکه اگر ما منکر خدا بشویم، دیگر تمام مساله شرور حل شده است، یعنى آن وقت شرى در عالم وجود ندارد، حل نشده است، به همان صورت حل نشده اش باید قبول کنیم. البته مسلما قانون علیت و معلولیت که بهم نمى خورد ولى از جنبه شریت مساله را به صورت حل نشده باید بپذیریم، که همین جور هست و باید هم باشد و چاره اى هم نیست.