غروب بود. زهرا تازه از مدرسه به خانه آمده بود و داشت لباسش را عوض میکرد که زنگ در خانه به صدا درآمد. مادر از توی آشپزخانه زهرا را صدا زد و گفت: زهرا برو در را باز کن. فکر میکنم پدر بزرگت آمده.
زهرا گفت: «مگه بابا بزرگ میخواست این جا بیاد؟»
مادر جواب داد: آره! حالا زود باش برو در را باز کن.
زهرا گفت: «آخ جون» و به طرف حیاط دوید.
در را که باز کرد، پدر بزرگ پشت در ایستاده بود. زهرا سلام کرد و به طرف پدر بزرگ رفت. پدر بزرگ زهرا را بغل کرد. صورتش را بوسید و گفت: سلام زهرا خانم! حالت چه طوره؟
زهرا گفت: خوبم، خیلی ممنون.
پدر بزرگ گفت: خُب چه کار میکنی، درسهایت را میخونی؟
زهرا گفت: آره بابا بزرگ؛ راستی ما این هفته جشن تکلیف داریم.
بابا بزرگ گفت: عجب، چه خوب، پس دیگه خانم شدی!
زهرا چیزی نگفت و همراه پدر بزرگ وارد هال شد. مادر زهرا جلو آمد به پدر بزرگ سلام کرد. پدر بزرگ کتش را درآورد و به او داد. بعد نشست و به پشتی تکیه داد. زهرا کنار پدر بزرگ نشست. پدر بزرگ گفت: خوب ببینم، حالا که میخواهی در جشن تکلیف شرکت کنی، اصول دین را بلدی؟زهرا گفت: آره، اصول دین پنج تا است: توحید، عدل، نبوت، امامت و معاد.
پدر بزرگ گفت: آفرین، حالا بگو معنای توحید چیه؟
زهرا گفت: نمیدانم.
پدر بزرگ گفت: این که خیلی بده. پس بذار برات بگم. «توحید» یعنی این که خداوند یکتاست و شریک و مثل و مانند ندارد. خدا مثل ما آدمها و اشیاء جسم ندارد. و با چشم دیده نمیشود. همه چیز را میداند و هر کاری که بخواهد انجام میدهد. خداوند قدرت زیادی دارد.
پدر بزرگ دوباره به زهرا نگاه کرد و گفت: حتما معنای عدل را هم نمیدانی! زهرا سرش را تکان داد و چیزی نگفت. پدر بزرگ گفت: «عدل» یعنی خداوند عادل است و به کسی ظلم نمیکند و پاداش هر کس را چه در دنیا و چه در آخرت میدهد. معنای «نبوت» این است که خداوند، برای شناساندن راه سعادت و رستگاری به انسانها، پیامبران را فرستاده است. فرستادن پیامبران را «بعثت» میگویند. پیامبران خدا، دستور از خدا میگرفتند و دین آسمانی را به مردم میرساندند. پیامبران صد و بیست و چهار هزار نفر بودند که اولین آنها حضرت آدم علیه السلام و آخرین آنها پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. حضرت محمد کودکان را خیلی دوست میداشت، و همیشه زودتر از بچهها به آنها سلام میکرد. عقیده به پیامبران را «نبوت» میگویند. پیامبران «معصوم» هستند یعنی از هر گناه و خطا و اشتباهی دورند. اطاعت آنان واجب است. قرآن کتاب آسمانی ما مسلمانان است که از سوی خدا به پیامبر ما حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده و بدون آن که کم و زیاد شود به دست ما رسیده است.
پدر بزرگ چند لحظه مکث کرد و گفت: در مورد «امامت» برایت بگویم، پس از درگذشت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم وظیفه ادامه راه او و بیان اسلام و هدایت مردم بر عهده امامان است. امامان ما معصومند و اطاعتشان واجب است. حالا بگو ببینم، نام امامان را میدانی؟
زهرا گفت: آره میدانم؛ بابا بزرگ شعرش را هم بلدم میخواهی برات بخوانم. بابا بزرگ گفت: بخوان ببینم دخترم: زهرا شروع کرد به خواندن شعر امامت:
ای یار با شهامت
بگو تو از امامت
امامت خوش لقا
دوازده پیشوا
آمده بعد از نبی
اول ایشان علی
امام دوم حسن
امام سوم حسین
چهارم زین العابدین
ای یار خوش گفتگو
امام پنجم بگو
از طاهران طاهر است
محمد باقر است
ششم جعفر صادق
هفتم موسی کاظم
هشتم امام رضا
رضا به حکم قضا
نهم محمد تقی
دهم علی النقی
یازدهم عسکری
دوازدهم صاحب است
زنده ولی غایب است
ظهور کند زمانی
دنیا شود نورانی
پدر بزرگ، لبخندی زد و گفت: «آفرین دختر گلم. امام دوازدهم، حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف زنده است. او حدود هزار و صد و چند سال پیش در سامرا یکی از شهرهای عراق به دنیا آمد. امام زمان مدت ۶۹ سال توسط چهار نماینده مخصوص خود با مردم ارتباط داشت و خودش پنهان بود. این مدت را «غیبت صغری» میگویند. بعد از آن، امام زمان علیه السلام به طور کلی از چشمهای غایب شد و نماینده خاصی نداشت. در این دوران، علمای دینی و مـراجع تقلید، نایـب حـضـرت هـستند. این مـدت را «غیبت کُبری» میگویند. وقتی آن حضرت ظهور کند، دنیا را پر از عدل خواهد کرد.
اما «معاد» یعنی این که ما انسانها بعد از مرگ دوباره زنده میشویم. و خداوند کارهای بد و خوب ما را در روز قیامت بررسی میکند. زهرا از پدر بزرگ تشکر کرد و خواست به اتاقش برود که مادر با سینی چای از آشپزخانه آمد و گفت: زهرا بشین و چای بخور.
زهرا نشست تا هم چای بخورد و هم چیزهای بیشتری از پدر بزرگ یاد بگیرد.
یک روز غوغا می شود
یک روز غوغا میشود
میدانم این را عاقبت
چون گل شکوفا میشود
عدل و امید و دوستی
پیغام باران میرسد
بر خاک خشک سینه ها
بوی بهاران میرسد
بر گام سرد دانه ها
ـ«الله اکبر» میشود
آن روز فریاد همه
پر شاخه، پُر بر میشود
نخل امید بیکسا
تا آسمان ها میرسد
از کعبه بانگی آشنا
دور پلیدان میرود
از ریشه میمیرد ستم
دنیا دگرگون میشود
ـ«مهدی» می آید، بعد از او
آن روز، پر خون میشود
سنگ دل سنگین دلان
از: مصطفی رحماندوست
زهرا و پدر بزرگ
- اسفند ۶, ۱۳۹۲
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 128 نفر
- برچسب ها : آموزش و یادگیری, احکام, اصول دين, داستان, داستان ها و حکمت ها, عاشقانه و عالمانه