شهید نیک پی

شهيد نيك پي

**اهل علیسرود بودم و خانه‌دار. ۱۵ سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم. همسرم مردی کشاورز بود و از این طریق معاش خانواده را تأمین می‌کرد و ما نسبتاً وضع مالی خوبی داشتیم. بچه‌ها کارهای باغ را انجام می‌دادند و بعضی وقت‌ها هم در منزل کار انجام می‌دادند. وقتی به سن تحصیل رسیدند، آنها را به لاهیجان فرستادیم و به لطف خدا توانستیم خرج تحصیلشان را بدهیم. وقتی تصمیم گرفتند که عازم میدان نبرد شوند، من و پدرشان رضایت دادیم و آن دو عاشقانه پا به میدان نهادند. پسر اولم در منطقه استخر در پادگانی به نام سوده در نانوایی کار می‌کرد که دشمنان انقلاب او را در تنور نانوایی انداختند. بدنش سوخته و کاملاً سیاه شده بود. بعضی از جاهای بدنش کمی سپیدتر بود و من او را از انگشترش شناختم. می‌خواستیم آن را از دستش بیرون بیاوریم اما نمی‌شد. حتی قابل غسل دادن هم نبود. پسر دومم نیز در هنگام بازگشت از عملیات به روی مین رفت و شهید شد. دلم می‌خواست فرزندانم را ببینم اما دیگران نمی‌گذاشتند؛ اما من رفتم و فرزندم را دیدم حتی می‌خواستم بغلش کنم ولی چون روده‌هایش بیرون بود، نمی‌شد. فقط یک دست و صورتش سالم بود و دست دیگرش شکسته بود. **کمی او را نگاه کردم و دیگر یادم نیست که چه اتفاقی افتاد. **حالا هرازگاهی علی‌رضا و محمدرضا را در خواب می‌بینم، در رؤیایی شیرین. آن دو را شاد و مسرور در کنار خودم می‌بینم. از روز شهادت آنها سال‌ها گذشته است اما من هنوز هم در هیچ مراسم عروسی شرکت نکرده‌ام. وقتی خبر عروسی می‌شنوم، یاد علی‌رضای ۲۱ ساله و محمدرضای ۱۹ ساله می‌افتم که اگر آنها هم بودند خودم برایشان عروسی می‌گرفتم. هرچند که آنها الان در جوار رحمت حق، زیستنی تازه را تجربه می‌کنند و تولدی دوباره یافته‌اند.
راوی:کلثوم خواس

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا