اللهم الرزقنا توفیق الپارتی
وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن _ هیکل تدارکاتی _ را میکرد و غذایشان را یک کم چربتر میکشید، یا میوهی درشتتری برایشان میگذاشت، هر کس این صحنه را میدید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع میکردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!» یعنی دارید پارتی بازی میکنید، حواستان جمع باشد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۲۱۰
از کجا معلوم
یکی از بچههای جانباز، یک دست از کتف نداشت. به سختی میشد باور کنی که احساس نقص و کاستی و مشکل میکند. به اندازهی همهی آنهایی که چهارستون بدنشان سالم بود، میدوید و کار میکرد. امکان نداشت بگذارد که کسی مراعاتش را بکند. بچهها هم که اینقدر او را سرحال میدیدند، به شوخی میگفتند: «الآن تو اینجایی، دستت را ببین کجا حیوانات دارند میخورند، و دعایت میکنند، میگویند چه ماهیچههایی، چه مچی، بهبه» و او هم که در جواب درنمیماند، میگفت: «از کجا معلوم؟» شاید الآن گردن حوریها در بهشت باشد، خدا را چه دیدی؟
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۲۴
آی کامک! پفک
دشمن عقبهی جبههی مهران را زده بود، سینهکش ارتفاعات را بمباران کرده بود، از هر طرف صدای آه و نالهی بچهها به گوش میرسید، دشت پر از شهید و مجروح و مصدوم بود، بیچاره امدادگران نمیدانستند به حرف چه کسی گوش کنند و سراغ کدام یکی بروند، چون همه ظاهراً یک وضعیت داشتند. تا معاینه نمیشدند و از نزدیک به سراغشان نمیرفتی، نمیتوانستی یک نفر را بر دیگری ترجیح بدهی.
در همین زمان، بالای سر یکی از بچههای گردان رفتیم، که وقتی سالم بود، امان همه را بریده بود. محل زخم و جراحتش را باندپیچی کردم، دیدم واقعاً دارد گریه میکند. گفتم: تو که طوریت نشده، بیخودی داد و فریاد راه انداخته بودی که چی؟ با همان حال و وضعی که داشت، گفت: من هم چیزی نگفتم، فقط یاد بچگیم افتاده بودم که سر کوچهی محل خوراکی میفروختم. برای همین داشتم میگفتم: «آ…ی! کامک، پفک که شما آمدید». خندیدم و گفتم: «تو موقع مردن هم دست بردار نیستی.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۴۳
اگر مرغ دلت پرید
ناسلامتی میخواست به ما التماس دعا بگوید. نمیدانم، شاید هم میدید که بیش از این بار ما نیست، و تیپمان به این حرفها نمیخورد، آخر مراسم بود. موقع استغاثه و التماس دعا، هرکسی از بغل دستیش میخواست که برای او هم از خدا طلب بخشش و عفو نماید، با عباراتی نظیر: «اگر رفتی توی حال، اگر سیمت وصل شد، اگر قبول شدی، خودت را گم نکنی! فقیر فقرا را فراموش نکنی! و…»
او هم یک نگاه این طرف و آن طرف کرد و آهسته در گوش من گفت: «تو را خدا اگر مرغ دلت پرید… از من میشنوی بالش را قیچی کن و یک لنگه کفش هم ببند به پایش تا از اینجا تکان نخورد…» و ما را حسابی از خودمان ناامید کرد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه – شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۰
اول بگو…
برخی مواقع تا حاج آقا میآمد صحبت کند، بچهها به بندهی خدا فرصت نمیدادند حرفی بزند. شاید اصل مطلب مربوط به خودش هم نمیشد. او میخواست در مورد عملیات و شرح وظایف و سایر موارد صحبت کند، ولی بچهها مجال نمیدادند.
تا میگفت: من… همه دورهاش میکردند که اول بگو ریا چهقدر ثواب داره، بعد تعریف کن. خلاصه، نمیگذاشتند او حرفش را بزند. او هم میگفت: «بابا از خیرش گذشتیم، ما نبودیم.» گاهی هم طور دیگری میگفتند که بله… ریا خیلی ثواب داره، شما که ماشاالله سرتان تو کتاب است، و خلاصه به هر نحوی باب شوخی و برقراری ارتباط و نزدیکی دلها را باز میکردند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۲
الکثافه من الشیطان
روحانی گردانمان بود و بعد از هر نماز، یک حدیثی را از معصوم نقل میکرد و پیرامون آن توضیح میداد. پیدا بود، این اولین باری است که به صورت تبلیغی_ رزمی به جبهه آمده است و الا شاید بیگدار به آب نمیزد و هوس نمیکرد بچهها را امتحان کند، آن هم بچههای این گردان را که تبعیدگاه بود، نمیآمد بگوید: بچهها النظافه من الایمان و ال…؟ تا بچهها در عین ناباوری او تکمیلش کنند و بگویند: حاجآقا! «والکثافه من الشیطان»
فکر میکرد لابد میگویند حاجآقا «و ال» ندارد، یا هاج و واج میمانند و او با یک قیافهی حکیمانهای میگوید: ای بیسوادها بقیه ندارد، حدیث همین است، با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟ بچهها سریع گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبرسیاه!» همه با صدای بلند زدند زیر خنده و حاجی نمیدانست بخندد یا خیلی جدی بگوید: این حرفها چیه؟ قیس دیگر کیه؟
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۳
ان الصلوه تنها….
نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری، به قول خودش برای خنده، ویرش میگرفت و بعضی از بچههای ناآشنا را دست به سر میکرد.
ظاهراً یکبار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد. وقتی صدای اذان بلند شد، آن طلبه به او گفت: نمیآیی برویم نماز؟ پاسخ میدهد: «نه، همینجا میخوانم» آن بندهی خدا هم از فضایل نماز جماعت و نماز در مسجد برایش گفت. او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته: «انالصلوه تنها…» تنها، حتی نگفته دوتایی، سهتایی و او که فکر نمیکرد قضیه شوخی باشد، یک مکثی کرد، به جای اینکه ترجمهی صحیح را به او بگوید، گفت: «گفته، «تنها» یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری» و بعد هر دو با خنده برای اقامهی نماز به حسینیه رفتند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۴
آقا مارو میگویی!
بچهها سراپا گوش بودند و منتظر بقیهی ماجرا و او همینطور که داستان را به پایان میبرد، سعی میکرد توجه همه را جلب نقطهی آخر قضیه کند.
مرتب راه را باریک میکرد. کار را به جایی رسانده بود که بچهها تندتند بپرسند: بعد، بعد، بعد چه شد، تو چهکار کردی؟ خب، خب؟ خلاصه، همه با هول و هراس به طرف او خیره شده بودند و نگران پایان کار بودند که او گفت: آقا، مارو میگویی؟… «نیش میزند».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۱ صفحه ی ۱۶۵
آنها خمپاره میزنند
بیکار که میشدیم، برای اینکه نشانهگیریمان بهتر شود، روی تپهها و دپوها، قوطی خالی کمپوت و کنسرو میکاشتیم و هدف میگرفتیم. بسیار اتفاق میافتاد که قبل از نشانهروی، همان نقطه را عراقیها با خمپارهی ۶۰ میزدند. بچهها میگفتند: «تو را به خدا نگاه کن! ما تیر کلاش آنقدر نداریم که نوبت به همه برسد، آن وقت آنها با خمپارهی ۶۰ تمرین تیراندازی میکنند! اینکه میگویند یک بام و دو هوا اینجاست!
یکی را میدهی صدگونه نعمت
یکی نان جوی آغشـته در خون!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی۱۳۴
النظافه من الایمان
بیچاره پیرمرد تازهوارد بود. میدانست بچهها برای هر کاری آیه یا حدیثی میخوانند. وقتی داشت غذا تقسیم میکرد، گفت: «بچهها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن میگوید: «النظافه من الایمان» یعنی هیچکس بیشتر از سهم خودش ورنداره! بچهها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یکی از بچهها گفت: «نه پدرجان کاملاً درست است، النظافه من الایمان. یعنی «هرکس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خندهی بچهها بود که مثل توپ در فضای چادر میترکید.
منبع :مجلهی طراوت
امدادگر
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم. یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت: «چیه، چه خبره؟» تو که چیزیت نشده بابا! تو الآن باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی، آن وقت داری گریه میکنی؟!
تو فقط یک پایت قطع شده، ببین بغلدستیات سر نداره، هیچی هم نمیگه، این را که گفت، بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بندهی خدایی که شهید شده بود! بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد، کلی خندیدم و با خودم گفتم: عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۹۲
تا آخر ایستادهایم
برای مکاتبه با پشت جبهه و خانواده، کاغذ و پاکتهای چاپی در اختیارمان میگذاشتند. این برگهها در طرحها و رنگهای زیبا و شعارهایی از معصومین (ع) و امام امت (ره) و از جمله شعارهایی که بیشتر زینتبخش صفحات بود، شعار: «ما تا آخر ایستادهایم» بود که ما به آن تبصره میزدیم: «البته بعضی اوقات خسته میشویم و مینشینیم.»