طنز ۲۱

طنز 21

از خوف خدا غش کرده
اگر کسی بی‌موقع در میان جمع می‌خوابید، خصوصاً اگر این شخص بعد از سلام نماز خوابش می‌برد یا مثلاً در مراسم دعای کمیل، دعای توسل یا زیارت عاشورا که نوعاً بعد از نماز صبح برگزار می‌شد و به گوشه‌ای می‌افتاد و از خود بی‌خود می‌شد و احیاناً «خُرخُر» هم می‌کرد، بچه‌ها رو به هم می‌کردند و او را به هم نشان می‌دادند و به خنده می‌گفتند: «نگاه کن، طفلی از خوف خدا غش کرده.» که علاوه بر شوخی، کنایه از این بود که شخص بی‌توجه است و این اوقات را قدر نمی‌داند.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد ۱ صفحه ی ۱۳۳
استوار بی ‌خیال
بخشی از خدمت سربازی را در آبادان بودم. قرار بود فرمانده‌ی سپاه از تیپ بازدید کند. باید گردان را برای رژه آماده می‌کردند. یکی از این روزها نوبت ما رسید. به صف شدیم. طبل و شیپور نواخته شد. هوا گرم، بچه‌ها خسته و بی‌حال، طبیعی بود که پاها خیلی بالا نیاید.
معاون فرمانده‌ی گروهان در جایگاه ایستاده بود و از ما سان می‌دید. وقتی به جایگاه رسیدم و به اصطلاح نظر به راست کردیم، ایشان اگر از رژه راضی می‌بودند باید می‌گفتند: «گروهان، خیلی خوب.» اما چون رژه‌ی ما تعریفی نداشت، با همین آهنگ، به جای خیلی خوب، حیف نان گفتند. ولی بدون معطلی و به صورت غیرقابل انتظاری در جواب او بسیجی صفر کیلومتری که در صف جلو پا به رمین می‌کوبید، با صدای بلند گفت: «استوار، بی‌خیال.» که تمام فرماندهان در جایگاه زدند زیر خنده و بقیه‌ی تمرین لغو شد و گُل از گُلِ کل گردان شکفته شد.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد ۳ صفحه ی ۵۰
آی کامک! پفک
دشمن عقبه‌ی جبهه‌ی مهران را زده بود، سینه‌کش ارتفاعات را بمباران کرده بود، از هر طرف صدای آه و ناله‌ی بچه‌ها به گوش می‌رسید، دشت پر از شهید و مجروح و مصدوم بود، بیچاره امدادگران نمی‌دانستند به حرف چه کسی گوش کنند و سراغ کدام یکی بروند، چون همه ظاهراً یک وضعیت داشتند. تا معاینه نمی‌شدند و از نزدیک به سراغشان نمی‌رفتی، نمی‌توانستی یک نفر را بر دیگری ترجیح بدهی.
در همین زمان، بالای سر یکی از بچه‌های گردان رفتیم، که وقتی سالم بود، امان همه را بریده بود. محل زخم و جراحتش را باندپیچی کردم، دیدم واقعاً دارد گریه می‌کند. گفتم: تو که طوریت نشده، بی‌خودی داد و فریاد راه‌ انداخته بودی که چی؟ با همان حال و وضعی که داشت، گفت: من هم چیزی نگفتم، فقط یاد بچگیم افتاده بودم که سر کوچه‌ی محل خوراکی می‌فروختم. برای همین داشتم می‌گفتم: «آ…ی! کامک، پفک که شما آمدید». خندیدم و گفتم: «تو موقع مردن هم دست بردار نیستی.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ ‌طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۴۳
اگر مرغ دلت پرید
ناسلامتی می‌خواست به ما التماس دعا بگوید. نمی‌دانم، شاید هم می‌دید که بیش از این بار ما نیست،‌ و تیپمان به این حرف‌ها نمی‌خورد، آخر مراسم بود. موقع استغاثه و التماس دعا، هرکسی از بغل دستیش می‌خواست که برای او هم از خدا طلب بخشش و عفو نماید،‌ با عباراتی نظیر: «اگر رفتی توی حال، اگر سیمت وصل شد، اگر قبول شدی، خودت را گم نکنی! فقیر فقرا را فراموش نکنی! و…»
او هم یک نگاه این طرف و آن طرف کرد و آهسته در گوش من گفت: «تو را خدا اگر مرغ دلت پرید… از من می‌شنوی بالش را قیچی کن و یک لنگه کفش هم ببند به پایش تا از این‌جا تکان نخورد…» و ما را حسابی از خودمان ناامید کرد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه – شوخ ‌طبعی ‌ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۰

اول بگو…
برخی مواقع تا حاج آقا می‌آمد صحبت کند، بچه‌ها به بنده‌ی خدا فرصت نمی‌دادند حرفی بزند. شاید اصل مطلب مربوط به خودش هم نمی‌شد. او می‌خواست در مورد عملیات و شرح وظایف و سایر موارد صحبت کند، ولی بچه‌ها مجال نمی‌دادند.
تا می‌گفت: من… همه دوره‌اش می‌کردند که اول بگو ریا چه‌قدر ثواب داره، بعد تعریف کن. خلاصه، نمی‌گذاشتند او حرفش را بزند. او هم می‌گفت: «بابا از خیرش گذشتیم، ما نبودیم.» گاهی هم طور دیگری می‌گفتند که بله… ریا خیلی ثواب داره، شما که ماشا‌الله سرتان تو کتاب است، و خلاصه به هر نحوی باب شوخی و برقراری ارتباط و نزدیکی دل‌ها را باز می‌کردند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ ‌طبعی‌ ها جلد ۲ صفحه ی ۱۶۲
آمده ‌ام جبهه شهید بشوم
همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه‌ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می‌خواست از کُنه هر چیزی سر در بیاورد، گفت: «بچه‌ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه» و بچه‌ها که سرشان درد می‌کرد برای این‌جور حرف‌ها، البته با حاضر جوابی‌ها و اشارات و کنایات خاص خودشان، همه گفتند: «باشه.»
از سمت راست نفر اول شروع کرد: «والله بی‌خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی‌شه، گفتیم کی به کیه می‌رویم جبهه و می‌گیم برای خدا آمدیم بجنگیم» بعد با این‌که همه خنده‌شان گرفته بود، او باورش شده بود و نمی‌دانم تندتند داشت چه چیزی را می‌نوشت.
نفر بعد با یک قیافه‌ی معصومانه‌ای گفت: «همه می‌دونن که منو به زور آوردن جبهه، چون من غیر از این‌که کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه‌ی قلبم گشاد شده، خیلی از دعوا می‌ترسم، سر گذر هر وقت بچه‌ها با هم یکی به دو می‌کردند، من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌کردم.»
دوباره صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تندتند حرف‌های بچه‌ها را نمی‌نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی‌اش گفت: «منم مثل بچه‌های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی‌گذاشت، تحویلم نمی‌گرفت. آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد ۱ صفحه ی ۵۲
انشاالله مبارکش باد
بسیجی ترکش خــورده، انشاالله مبارکش باد
ترکش سرش رو بـــرده، انشاالله مبارکش باد
عروسی نکرده مـــــرده، انشاالله مبارکش باد
ترکش به زلفش خـورده، انشاالله مبارکش باد
خمپاره خورده مــــــرده، انشاالله مبارکش باد
بسیجی چه‌قدر زیــــاده، انشاالله مبارکش باد
کلاش چه‌قدر قشنـــگه، انشاالله مبارکش باد
دستش حنایی رنـــــگه، انشاالله مبـارکش باد
داشته کلاش می‌بــرده، انشاالله مبـارکش باد
ترکش تو قلبش خـورده، انشاالله مبارکش بـاد
شهید شده نمـــــــرده، انشاالله مبارکش بـاد
 منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی ‌ها
  اگر یک دفعه ی دیگر بگویید
مدتی از عملیات خبری نبود. بچه‌ها دائم می‌گفتند: «پس کی عملیات می‌شود؟ کی ما را جلو می‌فرستید؟ الآن چند وقته که کار ما شده خوردن و خوابیدن. اگر ما زیادی هستیم، خوب رودربایستی ندارد، بگویید…»
یک روز فرمانده‌ی لشگر را محاصره کردند و تصمیم گرفتند، یک‌بار هم که شده عصبانیش کنند. آن‌قدر این حرف‌ها را تکرار کردند که فرمانده خیلی جدی گفت: «این حرف را گفتید، هیچی، دفعه‌ی دیگر هم که بگویید، هیچی. اما… اگر یک دفعه‌ی دیگر تکرارش کنید!… دیگه هیچی!! …» و خمپاره‌ی خند‌ه‌ی بچه‌ها فرود آمد، و هر کدامشان مثل ترکش این طرف و آن طرف افتادند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۷۰
اگر با تویوتای سپاه برویم
از قرارگاه به سمت خط مقدم حرکت کردیم. در راه سربازی که رانندگی را بر عهده داشت از بسیجی که برگ مأموریتمان را می‌دید، پرسید: «تا خط چه‌قدر راه است؟» و او با لبخند پاسخ داد: «اگر شما بروید دو ساعت، اما اگر ما با تویوتای سپاه برویم، نیم ساعت.»
تعجبی که مرا فرا گرفته بود، کنجکاوی‌ام را تحریک کرد، پس پرسیدم: «چه‌طوری؟» یکی از بچه‌ها زد زیر خنده و گفت: «آخر تویوتای ما فقط گاز و کلاج دارد و مخصوصاً وقتی به سمت دشمن می‌رویم ترمزهایش اصلاً کار نمی‌کند.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۵۴

اگر زدیم و نخورد
خیلی هیجان داشت. در حالی‌که نوک گلوله‌ی آرپی‌جی را می‌بوسید گفت: «همین یک دونه را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا توکل کنی، برجکش را بردی هوا.» گفتم: «آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟»
اخم‌هایش را تو هم کرد و گفت: «مگه الکیه پسر؟ خود خدا گفته شما منو یاری کنید، من هم شما رو یاری می‌کنم. تازه اگر هم نخورد، جر می‌زنیم، می‌گیم قبول نیست، از اول. من می‌روم روی خاکریز می‌گویم: جاسم هو…ی! اون گلوله‌ی آرپی‌جی ما رو بیندازید این ور.» خنده‌ام گرفته بود. بیشتر خنده‌ام از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۱۷۸
راوی : سید مهدی فهیمی‌

الهی بروید دیگر …
هیچ چیز به اندازه‌ی ماندن در مقر و عدم شرکت در عملیات، برای بچه‌ها ناخوشایند و عذاب‌آور نبود. در این موقع بود که به زمین و زمان بد می‌گفتند. خصوصاً به دوستانی که قرار بود به خط بروند و در عملیات شرکت کنند. مثلاً با حرص و اشک و آه می‌گفتند: «الهی بروید دیگر… برگردید.» یعنی این‌که الهی سالم بمانید و شهید و مجروح نشوید، تا دل ما خنک شود. این صحنه‌ها، هم گریه‌دار بود و هم خنده‌آور!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۲۰۴
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا