و چند داستانک دیگر
انتخابهایی از منابع مختلف
مسابقه
صبح زود، همینکه از خانه بیرون زد گفت «مسابقه میدیم!» و قبل از اینکه نظر او را بشنود، ادامه داد «از الان تا شب» چشمش به زن جوانی افتاد که از سر کوچه میآمد. سریع نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت: فعلاً یک، هیچ به نفع من!
شرمنده
پشت در نیمهباز اتاقخواب، هنگام نوشتن کاغذی او را پاییده بود. در خانه که با صدای بلند بسته شد، از آشپزخانه بیرون جست. وقتیکه کاملاً مطمئن شد او در خانه نیست، بلافاصله به سمت قفسه کتابها رفت و کتاب موردنظر را از لابهلای کتابهای کهنه و قدیمی دیگر بیرون کشید. کاغذ تاخوردهای را برداشت و شروع به خواندن کرد.
«عزیزم! تولدت مبارک
هدیه تولدت را در کشوی میزم گذاشتهام، برای گرفتن گل و شیرینی، چند دقیقهای بهاجبار ترکت میکنم. امیدوارم در سال جدید عمرت، کمی بیشتر به شوهرت اعتماد داشته باشی.
دوستت دارم. همسرت»
شرمنده و خجالتزده، کتاب را سر جایش گذاشت و به آشپزخانه برگشت.
خسیس
حساب همهچیز را داشت؛ ریز و درشت خرجها را مینوشت. برای هر کار هزینه برداری، اول چشمپوشی و بعد صرفهجویی، اولویت اول بود. با همه این احوال، مرد ضرر کرد؛ زن این اخلاق بد را تاب نیاورد. بدخلق شد و طلاق گرفت. حالا او باید تا سالها مهریه سنگین همسرش را بپردازد.
مرد حساب اینجا را نداشت.
آرزو
میخواست زن بیمارش قبل از مرگ، پسرشان را در لباس دامادی ببیند. بی تحقیق و با عجله برای پسرش به خواستگاری رفت و خیلی زود بساط عقد را چید. دو ماه بعد زن از درد و رنج مریضی راحت شد، اما پسر شش سال عذاب کشید تا امروز پای برگه طلاق را امضا کرد.
افسوس
نشسته بود کنار خیابان، بالای سر زنش و گریه میکرد. داد میزد و به خودش لعنت میفرستاد. دیگر فایدهای نداشت؛ حتی اگر همه کلاههای ایمنی دنیا را روی سرش میگذاشت.
به عشق خودت
سر سجاده ایستاده بود و اذان نمازش را میگفت… بوی غذا که به مشامش رسید، با لبخند گفت: میبینم که غذای موردعلاقه منو درست کردی! و ادامه داد: حتماً دوباره میخوای منو سرکیسه کنی! زن از توی آشپزخانه جواب داد: نه، این دفعهرو به عشق خودت درست کردم، پول نمیخوام!
مرد یکّه خورد. یادش رفت کجای اذان بوده…
عروسک
«آقا مرتضی! امروز روز تولد مریم است لطفاً موقع برگشتن، یک عروسک برایش بخر.» مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت… بعد از جشن تولد که مهمانها رفتند، مریم مشغول بازی با عروسک جدیدش شد؛ پدر، طوری که کسی نفهمد و درحالیکه لبخند میزد، به او گفت «ولی اصلاً دستخط مامانترو خوب تقلید نکردی!»
یتیم
به دختر کوچکش گفت: معصومهجان! عمه اینا که اومدن اینجا جلوی زهرا نیای دست دور گردن من بندازی یا بنشینی روی پاهام، خب؟ بابایی هم صدام نزن.
خجالت
میخواست بگوید نرگس، دختر خاله مریم را میخواهد. خجالت کشید.
پدر گفت: پسرم محجوبترین پسر دنیاست.
مادر گفت: امروز خواهرم آمده بود اینجا میگفت برای نرگس خواستگار آمده.
میخواست چیزی بگوید اما خجالت کشید.
نرگس ازدواج کرد. پسر افسرده شد.
تلویزیون
گفت: دنبال دختری هستم آرام و مطیع، خوشگل و ناز که پرخرج نباشه، بتونه خوب حرف بزنه اما هر وقت من خواستم ساکت باشه، از خونه بیرون نیاد…
گفت: رفیق! تند نرو. صبر کن. با این اوصاف، چیزی که شما میخوای زن نیست؛ تلویزیونه!
مجرد
جوانتر که بود زن شاداب و خوشگل میخواست. کمی که سنش بالا رفت زن عاقل و تحصیلکرده خواست. حالا که میانسال شده پرستاری میخواهد که همدمش باشد و تر و خشکش کند و چیزی نگوید.
عشق پوشالی
دست به هر کاری زدند تا زودتر به هم برسند. وقتی به هم رسیدند تازه فهمیدند که به درد هم نمیخورند. حالا برای اینکه زودتر از هم جدا شوند دست به هر کاری میزنند.
غریبه آشنا
حاج مصطفی پس از نماز از مردان محله خواست برای تهیه جهیزیه دختری مستمند و آبرودار آستین بالا بزنند. قرار شد همه شب جمعه آینده کمکهایشان را به دفتر مسجد تحویل دهند. اثاثی تهیه شد و حاجی آنها را با وانت برای دختر برد.
دو هفته بعد، نیمه شعبان بود و برادرم مرا به عروسی دخترش دعوت کرد. وقتی خانه عروس و داماد را دیدم یکه خوردم و از صاحبالزمان(عج) خجالت کشیدم. چه قدر از برادرم دور مانده بودم.
هوو
نخواسته و ندانسته شده بود هوو. مرد که از سر کار میآمد همدمش بود تا موقع خواب. بیچاره زن، اول چایی میآورد، حرف میزد، اخم میکرد، اما مرد اصلاً نمیدیدش.
از خودش خجالت میکشید. سر ناسازگاری گذاشت تا مرد دست از سرش بردارد و برود سراغ اولی؛ برعکس، مرد از خوابش هم زد و تا صبح نشست روبهرویش تا مشکلش را حل کند. خسته شده بود از بس زن پیش هر کس که مینشست میگفت «دلم خوش بود شوهرم سربهراهه نمیدونستم این رایانهخانوم میشه هووی سوگلی.» و این رایانهخانم را کشدار میگفت از سر حرص.