کلیپ
پادکست
متن
بسمالله الرحمن الرحیم
کارشناس: استاد مومنی
عنوان: بلیط برگشت
یکی از رفقای ما تعریف می کرد:
از شیراز در حال آمدن به تهران بودم. در هواپیما نشسته بودم و کنار ما هم خالی بود. یک آقای جوانی آمد عبور کند خیره خیره نگاهی به ما کرد و به مهماندار هواپیما گفت من باید کنار این حاجاقا بنشینم!
من مانده بودم که این چه کار دارد؟ چه می خواهد بگوید؟
مهماندار هواپیما گفت که نمی شود و نزدیک بود که با هم دعوا کنند که به اصرار نشست کنار ما، به محض اینکه نشست گفت حاجاقا: نشستم تا تهران حالت را بگیرم!
گفتم: بیا، دیواری کوتاه تر از ما پیدا نکردی بیا حال ما را بگیر مهم نیست…. بعضی ها فکر می کنند مهم است ولی گوش ما از این حرف ها پر است.
نشست و برگشت گفت: حاجاقا، من در شیراز طلا فروشی دارم یک موردی هم هست در تهران دو هفته یکبار، ماهی یکبار می آییم تهران گناهم را می کنم، حالم هم خوب است. روز به روز مال و ثروتم هم بیشتر می شود جوان هم هستم، خوشتیب هم هستم و همه این حرف هایی که شماها می زنید کشک است! گناه روزی را کم می کند و این قبیل صحبت ها!
(بعضی وقت ها ملائکه سرشان را بلند می کنند و می گویند: خدایا، آنقدر در دهان این بنده ات در دنیا پر بکن که یکبار در خانه تو نیاد بگوید خدا، ما از بوی دهن این بنده تو متنفر هستیم و از آنطرف همین ملائکه می آیند و می گویند: خدایا، ما از بوی دهان روزه دار لذت می بریم ای کاش رمضان طولانی تر بشود)
خوب حرف هایش را زد و ما هم چیزی نگفتیم. فکر کرد که حال ما را گرفته است. ده دقیقه ای گذشت گفتم که اجازه می دهی یک داستان برای تو تعریف کنم؟ بله حاجاقا بگو
آقا موسی ابن جعفر (ع) از جلوی یک خانه ای عبور می کردند. دید که صدای بزن و رقص می آید. درنگی کردند و از خانه یک غلام آمد که سرگوشی آب بدهد. آقا موسی ابن جعفر (ع) فرمودند: ای غلام صاحب این خانه کیست؟
غلام گفت: نامش بُشر است.
صاحب این خانه آزاد است یا بنده است؟
غلام خندید و گفت: آزاد است. کلی غلام و کنیز دارد.
حضرت فرمودند: آزاد است که این کارها را می کند اگر بنده بود این کارها را نمی کرد.
حضرت رفتند و این غلام به خانه برگشت. بُشر از او پرسید چرا دیر کردی؟
می خواست بگوید که دیگران بخندند گفت: آقا یکی دم در بود شما را نمی شناخت از من پرسید صاحب این خانه آزاد است یا بند؟ من هم گفتم آزاد است و او هم گفت: آزاد است که اینچنین می کند!
یک وقت دیدند بُشر بلند شد و یک لگد به بساط عیش و نوش زد و دنبال حضرت موسی ابن جعفر دوید و پابرهنه هم بود و رکاب او را هم گرفت و گفت: آقا غلط کردم که گفته من آزاد هستم من بنده هستم
به عنایت موسی ابن جعفر (ع) توبه کرد و تا آخر عمر هم دیگر کفش نپوشید و معروف شد به: بُشر حافی! بُشر پا برهنه!
بعد از این داستان سرم را پایین انداختم و هیچ چیزی نگفتم. یک وقت از هواپیما که پایین آمدیم و در اتوبوس که به سمت ترمینال می رفتیم به من نشان داد و گفت: ببین حاجاقا، آمده دنبالم ولی به جد خودت قسم از این ترمینال بروم می روم آن یکی ترمینال بلیط برگشت می گیرم و برمیگردم شیراز! من بنده هستم آزاد نیستم!