
شهید صبوری
فاطمه خوشچهره از اهالی صومعهسرا و متولد روز چهارم اسفندماه سال ۱۳۱۸ است. ۹ ساله بود که سایه گرم پدر را از دست داد و در ۱۰ سالگی به عقد جوانی پاکدامن درآمد و صاحب ۶ فرزند شد. خودش میگوید: «ما زندگی سختی داشتیم و کارهای خانه و کشاورزی و
476 مقاله
فاطمه خوشچهره از اهالی صومعهسرا و متولد روز چهارم اسفندماه سال ۱۳۱۸ است. ۹ ساله بود که سایه گرم پدر را از دست داد و در ۱۰ سالگی به عقد جوانی پاکدامن درآمد و صاحب ۶ فرزند شد. خودش میگوید: «ما زندگی سختی داشتیم و کارهای خانه و کشاورزی و
از کجا بگویم از سالهایی که شیرهی جانم را برای رشد فرزندم گذاشتم از شبهایی که تا صبح بیدار نشستم تا مراقبش باشم تا لحظهای درد او را آزرده نکند از کجا بگویم که آنها را بیپدر بزرگ کردم با دست رنج خودم نصرت بچهی چهارمم بود هوش سرشاری داشت
** شهربانو ثمنی همسر شهید نوروزعلی یزدانخواه و مادر شهیدان قربانعلی، رحیم، طوبی و خدیجه است. وقتی از او درباره طوبی و خدیجه پرسیدیم. اشک در چشمانش جمع شد و گفت: **هر دو دخترم در سال ۱۳۵۷ ، دو ماه قبل از پیروزی انقلاب در شهر فریدونکنار شهید شدند. دختر
در بعد از ظهر یکی از روزهای نوروز ۱۳۸۰ گروهی از فرزندان شاهد دبیرستان دخترانه شهرستان ساری از استان مازندران برای بازید مناطق عملیاتی جنوب وارد منطقهی عملیاتی والفجر ۸ (اروندرود) شدند و درخواست کردند که نماز جماعت مغرب و عشاء را در محمل یادمان شهدای گمنام باشند. برادران لشگر
بارها بارها از مقام مادر گفتیم از صبوری و مهربانیاش از نجابت دستان آسمانیاش اما نگفتیم آنکه عزیز کرده سالهای جوانی اش را به مسلخ عشق میفرستد در دلش چه غوغایی است مگر میشود جوان رعناقامتت را پاره جگرت را به میان آتش بفرستی، بیخیال روزگار را سپری کنی. حاجیه
رار همکلاسیهای خود به اردوی زیارتی شهدای جنوب آمد.خودش تمایل زیادی نداشت با این که بچهها تحت تأثیر فضای مناطق عملیاتی قرار بودند اما او به همه چیز بیاعتنا بود. و این بیاعتنایی را در عمل نشان میداد بعضی از بچهها قصد داشتند، به رفتار او اعتراض کنند اما من
سلام، حالت چطور است. این روزها هوایت را کردهام. میدانم خوبی، ولی نمیدانم چرا تو و دوستانت حالی از من نمیپرسید؟ ما هم به لطف شما خوبیم، هنوز هم خیلی با شما غریبه نشدهایم دیروز آمده بودم سر مزارت، حسین هم آمده بود خیلی حرف زدیم حسین قطره قطره اب
خودم اهل جبهه و جنگ بودم سال ۱۳۶۲ برای اولین بار به جبهه رفتم. ساعت ۳ نیمه شب به مقر شهید حاج بابا رسیدیم خودم پیکر پودر شده چهار شهید را برای خانوادههایشان فرستادم. آنجا تهیه غذا ۱۶۰۰۰ نفر بر عهده ما ۹۰ نفر بود. یک ماه بیشتر نماندم و
همه چیز برای سفر آماده بود. اما مسئول اردو کمی دلواپس بود، یکی از اتوبوسها در آخرین لحظات خراب شد. چارهای نبود باید منتظر اتوبوس جدیدی میشدیم. طولی نکشید که اتوبوسی با دو راننده علیآقا و آقا غلام با حدود ۴۰ یا ۵۰ سال سن، رسید. سیگاری به لب داشتند
شاگرد مکانیک بود، میگفت:«شما خیلی برای ما زحمت کشیدید، حالا نوبت ماست تا جبران کنیم. عاشق نماز اول وقت بود و انگار در دنیای دیگری میزیست، صفر برای من فرزندی پاک و مهربان بود. سال اول دبیرستان تصمیم گرفت راهی میدان نبرد شود. گفت:«وظیفهام است، و باید بروم و از
حاجیه خانم حاج شمسی طعم داغ شهادت ۴ فرزند را چشیده بود. سال ۱۳۶۰ بزرگترین پسرش پر کشید عباس رشید بود و دستیار پیامبر (ص) بر سر داشت. عاشق حوزه و علوم اسلامی بود عضو نهضت آزادیبخش فلسطین و همراه شهید محمد منتظری. البته رهبری جمعیت فدائیان اسلام بابلسر را
یادم هست با بچهی روی کولم میرفتم مزرعه مردم کار میکردم، در فصلهایی که کشاورزی نبود نیز حصیر میبافتم و کارهای خانه را بچهها انجام میدادند. دلم میخواست بچههایم اهل نماز و روزه باشند تمام لوازم مربوط به تحصیلشان را تا کلاس سوم ابتدایی با پول کارگری تهیه کردم. عظیم
**از کجا بگویم، از کودکیشان که در فقر و تنگدستی گذشت و یا جوانیشان که در میان آتش خمپارههای دشمن بعثی سپری شد. **پدرشان همیشه روزهای جمعه، مغازه را تعطیل میکرد و بچهها را به نماز جمعه میبرد. شاید حضور در جلسات مذهبی باعث شد فرزندانم تشنه انجام فرامین الهی
*** قبل از آشنایی با پرویز، با رجب جورسرا ازدواج کردم. مسئول حزب جمهوری اسلامی در شهر عباس آباد. رجب اهل دعا و نماز شب بود. چهرهای نورانی داشت. شاید کسی باور نکند، اما من فردی به مؤمنی او ندیدم. رجب سه ماه بعد از مراسم عقدمان در عملیات بیتالمقدس
ما در مهاباد بودیم در آنجا بین فرماندار شهر و فرمانده سپاه در خصوص چگونگی اعزام نیرو، اختلاف و دوگانگی به وجود آمده بود این اختلاف به عرض آقا رسیده بود روزی به ما خبر دادند که آقا میخواهند با شما تلفنی صحبت کنند، برای من تعجبآور و نیز شعفانگیز
روزی مسئول حفاظتی آقا به ما اطلاع داد که آقا میخواهند به دوکوهه بیایند و میان رزمندگان حضور پیدا کنند و مسائلی را مطرح کنند ما آماده شدیم اما چند روز بعد مسئولین حفاظتی ایشان تماس گرفتند که آقا فعلاً نمیآیند، گفتم: چرا؟ گفت: پشت تلفن نپرسید، بعد فهمیدیم که
«آقا» در یک جلسه آمدند به قرارگاه تاکتیکی ما در «ماره» که چسبیده به خرمشهر است همان زمانی که ایشان آنجا بودند عراقیها تا روز خود جاده خرمشهر و تا نزدیک جاده دارخوین هم پیشروی کرده بودند ایشان با اینکه رئیس جمهوری بودند در مناطقی که در تیررس دشمن بود
مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا از ابتدای شروع جنگ با شهید دکتر چمران حضور فعال و نزدیک در جبهه داشتند حتی اسلحه به دوش می یگرفتند و بعضی شبها هم در عملیاتهای شناسایی شرکت می کردند. ایشان با همین اخلاص و شجاعت رزمندگان اسلام را حمایت میکردند، به
یک روز که «آقا» در جبهه مهمان ما بود برایشان غذای تقریباً متوسطی در نظر گرفته بودیم به نظر خود ما این غذا هیچ غیرعادی نبود ایشان مهمان ما بودند ما باید پذیرایی میکردیم اما آقا در همان ابتدای ورود فرمودند: فلانی، از همان غذایی که خودتان میخورید و به
در آغاز جنگ شبی در پایگاه هوایی دزفول با مقام معظم رهبری جلسه داشتیم بنیصدر هم بود حدود ساعت ۱۲ شب بود که جلسه تمام شد از سنگری که جلسه در آن بود بیرون آمدیم، همه جا تاریک بود به طوری که هیچ چیز دیده نمیشد با دردسر زیاد کفشهایمان
من یادم میآید در گوشه لچکی، یعنی جایی که کربلای۸ در آن زمان انجام گرفت تمام بچههای لشگر سیدالشهداء مورد حمله شیمیایی قرار گرفتند و تعداد زیادی شهید شدند در جزایر هم وضع همین گونه بود مقام معظم رهبری به عنوان امام جمعه تهران البته رئیس جمهور وقت هم بودند
یک روز آقا به «لشگر۴۱ثارالله» تشریف آوردند، بعد از پذیرش قطعنامه بود و برای بچهها سوالهایی وجود داشت لذا سوال میکردند و آقا با متانت پاسخ میدادند، در این جلسه پرسش و پاسخ، بچهها تحت تأثیر سخنان آقا قرار میگرفتند و میگفتند: ما خیلی از مسائل را نمی دانستیم، آقا
(شهید عبدالله محمودی) «خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان میکشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را میبینی و دشمن تو را نمیبیند.» (سردار شهید رحیم آنجفی) «حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست» (شهید محمد کریم
مـسـاله (دیـن و شمشیـر), (اسلام و خشـونت) از حـربه هاى کهنه و دیـریـنـى است که جهان غرب آن را بـراى کـوبیـدن اسلام و مسلمـانان, هـر چـنـد گـاه به کـار مـى بنـدد و شـرق شناسـان و استعمارگران, براى دور کردن نسل جـوان از اسلام, آن را فریاد مى کنند. آنـان, تـبلیغ
غروب بود و باد، دانههای غبار را بر گرد صورت مرد به بازی گرفته بود. در افق، سایههای شکنندهی کلاههای آهنی از میان شبح تانکها دیده میشد. بر انتهای خیابان، تصویر درهم زنها و کودکان در قابی از چادرهای اردوگاه نقش بسته بود. صدای بالگردها، گوشها را میآزرد. پشت خاکی
میآید، میآید، حتماً دیگر میآید. هر وقت گلهای محمدی باز شد، باید اینجا بیشینم، جم نخورم، تا صد سال دیگر هم که شد، بنشینم. گلها که باز شدند، میآید. اگر گفتند خدا مرگت دهد که راحت شویم، عیب ندارد. اگر با ترکه سیاهم کردند، عیب ندارد. من که دیگر نیستم.
حتی خداحافظی هم نکرد. در را که باز کردم او نبود. خانه ساکت بود و کفشهایش توی جاکفشی جفت نبودند. جایش خالیست حالا که نگاه میکنم به خانهمان به اتاقش، حالا که نگاه میکنم و میبینم که کتابهایش دست نخورده، به انتظار او ماندهاند، میفهمم که چه قدر جایش خالی
علی موشک آر پی جی هفت را روی شانهاش میزان میکند. از پشت خاکریز بلند میشود و قبل از اینکه ماشه آن را بکشد، رو به من میگوید: « احمد، امشب کوهها نوربارونه، نظرکردهها مهمونن ! » و شلیک میکند. آتشی که از دهانه آن زبانه میکشد، دلم را فرو
بابایی، عشق یعنی چه ؟ سیم خاردار رفت در دهانهی سیمچین و صدا کرد، برای چندمین بار. سیم های بریده شده با دستهای مرد کنار رفتند و مرد جلو رفت. به آرامی و سینه خیز. باباجون زود باش دیر شد. سرنیزه از غلاف بیرون آمد و فرو رفت در خاک،
مرد، زن را که پای تشت دید، یک مرتبه برآشفت. « زن چند هزار بار بهت بگم؟ پیرهن تمیز رو اینقدر نمیشورن ریشریش شد. از بین رفت. دستات هم از پوست دراومده. تو با این کارات داری منم میکشی. آخه بعد از این همه سال هنوز … » و به