طنز ۱۶

طنز 16

تکلیف
بنده‌ی خدا بی‌صبر بود و کم‌طاقت. از بس از روحانی گردان پرسیده بود: «حاج آقا تکلیف ما چیست؟ ما باید چه‌کار کنیم؟» او را هم خسته کرده بود. تا این‌که یک شب که همه جمع بودیم، دوباره شروع کرد و گفت: «پس حاجی جان تکلیف ما چیه؟»
حاج آقا هم بدون معطلی به آن بسیجی گفت: «برو دفترت را بیاور تا تکلیفت را بگویم.» او به خیال این‌که حاجی می‌خواهد حکم یا فتوایی در آن بنویسد، دفتر را آورد. حاج آقا دفتر را گرفت و با خط درشت و زیبا نوشت: «از کوکب خانم تا حسنک کجایی، از روی هر درس یک مشق بنویس، این تکلیف توست.» همه‌ی بچه‌ها از خنده کف سنگر ولو شده بودند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۸۴
ترس
یک شب در کردستان با گلوله‌ی توپ، پشت سنگر ما را زدند. چنین مواقعی دیوارها و سقف سنگر می‌لرزید و احیاناً گرد و خاک کمی فرو می‌ریخت. دور هم جمع شده، در حال گفت‌وگو بودیم و یکی از بچه‌ها که خوابیده بود، هیجان‌زده بلند شد و گفت: «صدای چی بود؟» گفتم: «توپ، توقع داشتی چه باشد؟» راحت سر جایش خوابید و گفت: «فکر کردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق می‌ترسم!»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۰۹
  تو را به خدا چطوری
بعضی از بچه‌ها آن‌قدر توی لاک خودشان بودند که آدم خیال می‌کرد، جواب سلام را هم زورکی می‌دهند. وقتی عده‌ای می‌خواستند این افراد را به جمع و جماعت بکشانند و بگویند به قول خودشان، تک نپر و تنهایی حال نکن، به آن‌ها که می‌رسیدند، می‌گفتند: «تو رو خدا چطوری؟» که آن‌ها هم دیگر نمی‌توانستند، جلوی لبخندشان را بگیرند؛ کنایه از این‌که شما را باید قسم و آیه داد برای این‌که بگویید حال و احوالتان چطور است! آن‌ها هم گاهی برای این‌که خودشان را نبازند، جواب می‌دادند: «به خدا خوبم»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ ‌طبعی ‌ها جلد ۲ صفحه ی ۱۱۴
 
تو هنوز بدنت گرم است
یکی از رزمنده ها می‌گفت: «در یکی از عملیات‌ها، برادری مجروح شد و به حالت اغما فرو رفت و راننده‌ی آمبولانس که شهدای منطقه را جمع‌آوری می‌کرد، او را با بقیه‌ی شهدا داخل ماشین گذاشت و گاز آن را گرفت و رفت.» راننده در آن جنگ و گریز، تلاش می‌کرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند، و از طرفی مرتب ویراژ می‌داده، تا توی چاله‌چوله‌های ناشی از انفجار نیفتد. که این بنده‌ی خدا بر اثر جابه‌جایی و فشار به هوش می‌آید و یک‌دفعه خودش را در جمع شهدا می‌یابد. اول تصور می‌کند ماشین حمل مجروحین است،‌ اما خوب که دقت می‌کند، می‌بیند نه، انگار همه‌ی برادران شهید شده‌اند و هراسان بلند شده، می‌نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می‌کند به داد و فریاد کردن که برادر! برادر! منو کجا می‌برید؟ من شهید نیستم، نگهدار می‌خوام پیاده بشم، منو اشتباهی سوار کردید…
راننده از توی آینه زیر چشمی نگاهی به او انداخته و با لحن داش‌مشتی اش می‌گوید: «تو هنوز بدنت گرمه، حالیت نیست، تو شهید شدی، دراز بکش،‌ دراز بکش، بگذار به کارمون برسیم. و او هم که قضیه را جدی گرفته، دوباره شروع به قسم و آیه می‌کند که من چیزیم نیست. خودت نگاه کن، ببین، و باز راننده می‌گوید: بعد معلوم می‌شود.
خودش وقتی برگشته بود، می‌گفت: «این عبارات را گریه می‌کردم و می‌گفتم. اصلاً حواسم نبود که بابا! حالا نهایتاً تا آخر هم بروی، تو را که زنده‌به‌گور نمی‌کنند. ولی راننده هم آن حرف‌ها را آن‌قدر جدی می‌گفت که باورم شده بود شهید شده‌ام.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ ‌طبعی ‌ها جلد ۲ صفحه ی ۱۰۹
تشویقش کن
در جبهه پیراهن روی شلوار انداختن و لباس بلند و گشاد پوشیدن، بر خلاف شهر و پشت جبهه، خیلی معمول بود. بچه‌هایی که دائماً از کاری به کار دیگر در فعالیت بودند و راحتی و آسایش نداشتند، طبعاً این‌طوری بیشتر می‌توانستند تحرک داشته باشند، اما بعضی دیگر از اندازه بدر می‌بردند و آن‌قدر پیراهن را بلند می‌گرفتند که مثلاً تا زانویشان می‌آمد.
مزید بر این لباس زیر بلند و گشادی (مامان دوز) بود که تدارکات می‌داد، خصوصاً برای افرادی که قد رشیدی هم نداشتند و جداً به تنشان گریه می‌کرد. آدم‌هایی نکته‌بین که از هیچ بهانه‌ای برای وقت خوش کردن روگردان نبودند، وقتی با این بچه‌ها و سر و وضعشان روبرو می‌شدند، می‌گفتند: «تشویقش کن، زیر شلواری می‌شود».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی‌ ها جلد ۱ صفحه ی ۵۱
جاکلیدی
هرچه غذا می‌خوردم که بزرگ بشوم، بی‌فایده بود. دیگر از گوشه و کنایه‌ی این و آن خسته شده بودم. هرکس از راه می‌رسید و چشمش به قد و قواره‌ی کوچک من می‌افتاد، چیزی می‌گفت. حالا بعضی‌ها اگر سنشان هم کم بود، قدشان ماشاالله نردبان دزدها بود. اما من بیچاره، هم از در می‌خوردم هم از دیوار.
فرمانده‌ی گردان وقتی مرا می‌دید، می‌گفت: «این‌قدر این‌جا آفتابی نشو. اگر عراقی‌ها تو را بگیرند، جاکلیدی‌ات می‌‌کنند یا تو را می‌گذارند توی کوله‌پشتی یا جیبشان، می‌برند عراق!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۱
جای عمل
از حمله که برمی‌گشتیم، آن‌هایی که در عملیات شرکت نداشتند، از ما سؤال می‌کردند، عمل کردید؟ منظورشان این بود که وارد عمل شدید یا وضعیت لو رفت و یا وضعی پیش آمد که موفق نشدید.
بعضی جواب می‌دادند: «عمل کردیم، اما جای عمل پاره شد!»
کنایه از این‌که، یک جای کار عیب پیدا کرد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۲
 
چقدر دلمان برای خودمان تنگ شده
جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود! خصوصاً بعضی وقت‌ها مثل صبح‌ها. بچه‌ها وقتی از خواب بیدار می‌شدند و سر و صورتشان را صفا می‌دادند، مرتب راه می‌رفتند داخل سنگر به خودشان می‌گفتند: «چه‌قدر دلمان برای خودمون تنگ شده.» واقعاً به در می‌گفتند تا دیوار بشنود. به کسانی که یک عمر از دیدن خودشان سیر نمی‌شوند و بیش از همه خودشان را تماشا می‌کنند.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد ۱ صفحه ی ۴۰
چرا ایستادی؟
معمولاً در جبهه همه به هم کمک می‌کردند. از چای درست کردن، تا سنگر زدن و جنگیدن. کمتر پیش می‌آمد که یک نفر به کاری مشغول باشد و بقیه او را تماشا کنند، خصوصاً بین نیروهای قدیمی ‌یا به اصطلاح «صدر اسلامی‌».
مشغول سنگر چیدن بودیم، که دیدیم یکی از نیروهای بسیجی تازه وارد، دست به کمر زده و ما را نگاه می‌کند. به او گفتم: «اخوی چرا ایستادی!» پاسخ داد: «چه‌کار کنم؟!» رفیقم ادامه داد: «بنشین باباجان، بنشین خستگی‌ات رفع شود، دوباره بلند شو!» آن بنده‌ی خدا با تردید روی زمین نشست، در حالی‌که احتمالاً فهمیده بود منظور ما چیز دیگری است.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۳
چاکرتیم دربست
دو تا ماشین روی پل، کنار هم شیشه به شیشه ایستادند: یکی او می‌گفت و یکی این. بچه‌های عقب دو تا ماشین هم مثل هواداران دو تیم، راننده‌ی خودشان را تشویق می‌کردند.
او می‌گفت: «ما گدای شماییم.» این جواب می‌داد: «ما کبوتر حرمتیم.» او می‌گفت: «ما رو بخر و آزاد کن.» این جواب می‌داد: «ما نوکرتیم داداش، دست بردار.» باز هم این گفت: «سر ما رو بگذار لب باغچه‌ی خونتون ببر.» و او پس از این‌که جواب داد: «ما چاکرتیم دربست، مسافر تو راهی هم سوار نمی‌کنیم…» پایش را روی پدال گاز فشار داد و راه افتاد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۱ صفحه ی ۷۳
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا