صفحه اصلی دوره بازکردن همه
1 از 2

۲۳.آرامش در خانواده، قسمت بیست و سوم، خرسند کسی است که با خدا سر جنگ ندارد

متن

بسم الله الرحمن الرحیم

کارشناس: استاد عالی

عنوان: آرامش در خانواده، قسمت بیست و سوم، خرسند کسی است که با خدا سر جنگ ندارد

حافظ در یکی از غزلیاتش یک نکته بسیار زییا و درس آموزی دارد:

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی                         خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است                 بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است          خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

اگر کسی در این بازار دنیا سودی برد، درویش خرسند است. کسی که زاهدانه و فقیرانه زندگی می کند در حالی که با خدا هم سر جنگ ندارد، خرسند و راضی است.

تمام انبیای الهی درویش خرسند بودند.

درویش خرسند کسی که می داند خدا او را می بیند. می داند که اگر کارش به مو هم برسد، خدا رهایش نمی کند.

خدا رحمت کند آقای ابوالحسن اصفهانی را که مرجع یگانه ای بودند و قبل از آقای بروجردی در نجف مرجع بودند.

ایشان در زندگی نامه خود این چنین می نویسند که در سن ۱۱ سالگی که در مکتب و در اطراف اصفهان درس می خواندند خیلی دوست داشتند که به حوزه علمیه بروند و دروس حوزوی را فرا بگیرند. اما پدر ایشان اجازه نمی دادند و دلیلش هم سن کم ایشان بود.

یک موقعی خیلی شوق و ذوق در دل ایشان افتاد و التماس پدر کردند که به او اجازه بدهد که به حوزه علمیه بروند.

پدر می گفتند خیر، غربت و تنهایی دارد. سختی دارد.

به او التماس کرد دست پدر را بوسید و به گریه افتاد. زمانی که پدر این شور و شوق ایشان را دید به او اجازه داد که به حوزه علمیه برود.

به حوزه علمیه ای در اصفهان آمد و شروع به درس خواندن کرد. بعد از چند ماه زمستان بسیار سردی آمد. و از طرفی هم چند روزی بود که وضع مالی بسیار بدی داشت به حدی که توان خرید نان نداشت. و توان خرید شمع را نداشت که بتواند اتاق را روشن کند.

در همین اوضاع بود که پدر ایشان برای دیدن آسید ابوالحسن به اصفهان آمد. زمانی که شب به حجره آمد و امکانات را دید شروع به سرزنش کردن کرد و به قدری گفت که آ سید ابوالحسن به گریه کردن افتاد.

پدر به فرزندش گفت که وسایل را جمع کند تا به روستا برگردند.

آ سید ابوالحسن تعریف می کند که در همین لحظه به بیرون آمدم و به امام زمان (عج) توسل کردم و به او گفتم که خودت کاری بکن که نگویند که من کسی را ندارم، نگویند که من صاحب نداریم، در حال اشک ریختن بودم که درب حوزه را زدند. خادم مدرسه مرا صدا زد و گفت که با تو کار دارند.

به دم در رفتم یک آقایی را دیدم که به گرمی با من سلام و علیک کرد و به من گفت که در حجره ات شمع است. گوشه تاقچه هم هست. برو و شمع را روشن کن. این پول را هم بگیر و هم برای خودت غذا بگیر و از مهمانت پذیرایی کن و هم ذغال بخر که حجره را بتوانی گرم کنی. که نگویند که تو صاحب نداری و کسی را نداری…!!!

آسید ابوالحسن می گوید که من متوجه نشدم که چه شد. به حجره آمدم و به پدرم گفتم یک کسی آمده بود و میگفت که در فلان جای اتاق شمع است روشن کنید. رفتیم و دیدیم که شمع هست. این پول را هم داد که با آن چیزی را بخرم و از مهمانم پذیرایی کنم.

پدرم ایستاده بود و تا این مطلب را از من شنید بر روی زانوهایش نشست و شروع به گریه کردن کرد. بعد مرا بوسید و گفت پسرم حلالم کن من تو را خیلی سرزنش کردم. امام زمان (عج) تشریف آورده بودند که به من بفهماند که ما صاحب داریم.

اینطور نیست که اگر برای ما مشکلی در زندگی اتفاق بیفتد، به بن بست برسیم!

محتوای درس
پیمایش به بالا